سام نازنین ماسام نازنین ما، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

کودکانه

ما اومدیم

سلام سلام با کلی عکس اومدیم.. کم کاری این 6 ماه رو جبران کردم تا تونستم جدید ترین عکس هاتو اینجا گذاشتم..   عکس ها رو برید ادامه ببینید دوستان عزیز دلم این جدید ترین عکست هست که دیروز  موقع رفتن پارک ازت گرفتم.. اون دو تا دونه برنج هات هم معلومه.. این ها هم جدید ترین عکسهات که مال همین هفته های پیش هست که مهمون مامان بزرگ و پاپا جون بودیم     من عاشق  این عکستم پسرک شکموی من. غذا رو که بهت می دادم با قاشق غذا با دهان باز تا خود بشقاب تعقیب می کردی که یک وقت قاشق بعدی دیر نشه نفسم همیشه بخند.. همیشه خوب باش.. همیشه...
23 شهريور 1394

دندان پسرکم

پسرگم دقیقا در 6 ماه و نیمگی اولین دونه برنج هاش در اومدند... کمی زود بود همه تعجب کردیم... چند روزی بود بیقراری های گاه و بیگاهت رو پای تغییر آب و هوا می گذاشتیم.. دیروز ولی طبق معمول مشغول گاز گرفتن من بودی موقع شیر خوردن که احساس کردم از همیشه دردناک تر شده ...نگاه که کردم دیدم بععللللله گل پسرم دندونش در اومده.... قربونت بشم هر چی می بینی می خوای گاز بزنی البته هر چی بجز دندونی های رنگارنگی که برات می خرم... حالا دیروز پاپا جون و آنا جون یک عروسک پلیشی برات گرفتند فعلا فقط اونو گاز می زنی.... بنظرم اینجا حالت خیلی بهتره.. حال منم بهتره... در کنار مامان بابا بودن واقعا کیف میده.. ولی شما از همه بیشتر داری خوش می گذرونی... موندم برگردیم ت...
27 مرداد 1394

شش ماهه شدی

روزها با چه سرعتی می گذرند... پسرک مریض شده.. گوشش عفونت کرده... کوچولوی دوست داشتنی مامان بی حال بر اثر آنتی بیوتیک همش می خوابه.... غدا هم نمی خوره.. فقط آبمیوه.. پسرم  کمی تنبلی در حرکت کردن... کلا ولو بودن رو دوست داری...  خیلی زیاد داری به من وابسته میشی.. به کسی نگو ولی من عاشق اون دستای کوچولوتم که م م مم کنان دنبال من می چرخه.... البته سعی می کنم زیاد بغلت نکنم که عادت نکنی ولی یعنی می میرم وقتی دیتاتو بطرف من دراز می کنی که یعنی منو بغل کن.... عادت کردی شبها به سمت من می چرخی با یک دست صورت منو می گیری و با دست دیگه انگشت دستمو..بعد صورتت رو روی بالش می مالی و می خوابی... بابایی حسودی می کنه.. مرتب میگه بگذارش تو تخت خودش ...
9 مرداد 1394

پایان چهار ماهگی و شروع غذا خوردن

  خوب سلام گل پسر.. شما امروز چهار ماهت تمام شد و رفتیم واکسن زدیم.... یکم اذیت شدی ولی فعلا بسختی موفق شدم بخوابونمت.. تا خوابت می بره پات رو تکون میدی و جیغ بنفش می کشی.. اجازه نمیدی تو تختت بگذارمت مدتب تو بغل می خوای باشی.. خدا کنه دردش از این شدیدتر نشهه خیلی بدجور گریه می کنی از درد کبود میشی نفسم.. عرض کنم که وزنت 6850 بود و قدت 64 دکتر راضی بود ولی وقتی بهش گفتم شیر خشک دو نمی خوری گفت که غذا رو شروع کنی... برای شروع با یک قاشق آب سیب شروع کردی... آب هویج.. سرلاک برنج و سوپ ساده و در نهایت آخر های ماه زرده تخم مرغ اجازه داری بخوری.. خدا کنه معده کوچولوت اذیت نشهه  چون شنیدم از 6 ماهگی به بعد معده ات آنزیم دار میشه..هفته ...
9 خرداد 1394

این روزهای من و پسرم

سلام سلام.. این روز ها بطرز وحشتناکی گرفتارم... یکسری تغییرات توی خونه داریم.. باید خانه رو بفروشیم و از طرفی خانه بخریم.. اسباب کشی داریم.. از طرفی چون شما بین ما می حوابی و مامان و بابات هم هردو درشت و تپلی هستند سه تایی تو تخت سختمون بود برای همین تخت بزرگتر خریدیم.. ولی اون هم دیر میاد و ما سرویس قبلیمون رو فروختیم و رسما روی زمین تشک می اندازیم و شما خییییلی کیف می کنی.... از شما بگم والا بچه های دیگر رو نمی دونم ولی فکر می کنم شما خیلی زود همه  چی رو تچربه کنی.. آب دهانت راه افتاده و دکترت در کمال تعجب گفت که احتمال داره شما تو این ماه  دندان در بیاری که خیلی زوده... ولی همه چیز رو گاز می  گیری و به دندونیت هم علاقه خاصی...
24 ارديبهشت 1394

روزهای بهاری ما سه تا

دلم برایرنوشتن تنگ شده... زمان کافیدبرای خودم ندارم.. تمام وقت من رو برای خودت گرفتی.. هر روز که می گذره خوابت کمتر و کمتر میشه و من تا می خوام بکاری برسم شما بیدار میشی....هنوزرهم شبها خیلی بد می خوابی... متاسفانه گاز معده ات خیلی زیاده و خیلی مدت طولانی باید روی سینه ام نگه دارمت تا باد گلو کنی.. همین باعث شده که به بغل عادت کنی و به خوابیدن روی سینه....این یعنی تا ساعت 3 4 صبح شما رو بغل کردن و شیر دادن و دوباره بغل کردن شما... بعد هم ساعت 6 7 بلند میشی و بعدش خواب های نیم ساعته می کنی... همه توجه منو برای خودت می خوای... و  واقعا اجازه نمیدی به هیچ کاری برسم... امروز  دو ماه و ده روزت تمام شد..روز به روز داری خوردنی تر میشی......
17 فروردين 1394

سام سین هشتم سفره امسال من

  آخرین دقایق سال 93 هم داره سپری میشه... امسال با همه بالا و پایین هاش برای من زیباترین سال زندگیم شد.... سام  شد هشتمین سین پایدار سالهای زندگی من... امسال با نا امیدی شروع شد با شروع یه معجزه ادامه پیدا کرد و با امید دوباره من به زندگی داره تمام میشه..... خودم رو تو دو تا چسمای قشنگش می بینم و هر لحظه احساس می کنم باید قوی و قوی تر باشم بخاطرش.. سال عجیبی بود برای من... خوشحالم که داره تمام میشه با همه خاطرات خوب و بدش که خوب هاش هم بیشتر بود. با این وجود خوشحالم که امسال زودتر از آنچه که من بخوام به پایان رسید.. دلیلش هم حضور پسر نازنینم تو پایان سال بود..در اصل بهار زندگی من دوماه پیش با اولین نگاه پسرم شروع شد.هر بار عاشق ...
1 فروردين 1394

اولین گردش سام

نفس مامان ما دیروز با هم برای اولین بار رفتیم بیرون.. برای شما زود بود ولی مامان خیلی افسرده و خسته شده بود و نیاز بود کمی هوا بخوره.. ضمن اینکه مهمون داشتیم و باید خرید می کردیم.. این بود که شما رو تو کالسگه گذاشتیم و رفتیم هایپر.. خیلی پسرر خوبی بودی ... فقط مدقع شام خوردن ما دیگه خیلی گرسنه ات شده بود و شیر می خواستی.. این بود که ما رفتیم تو ماشین و شما شیر خوردی .. بقیه بعدا اومدند و شام من رو هم آوردند که تد ماشین خوردم... ماشین که راه افتاد با یک تعجبی اطرافت رو نگاه می کردی... خیلی خوردنی شده بودی عزیزم..ممامانی جدیدا مرتب شیر می خوای و اونقدر می خوری که بر می گردونی.. سیر میشی ها چون فقط شبها این کار رو می کنی .. با مقدار کمتر شیر ر...
5 اسفند 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد