تولد دوباره من
خاطرم نیست ماه گذشته چطور زندگی می کردم... چطور حرف می زدم.. درباره چه موضوعی بحث می کردم... چه چیز هایی می خوردم.. زندگی چطور می چرخید.. تابلوی زندگی من رنگ عوض کرده.. تمام بود و نبودم وجود معصوم نازنینی هست که با یه نگاهش تمام خستگی ها رو از یادم میبره... حتی من رو از خاطرم میبره.. در لحظه فقط تمام وجودم در غالب یک کلمه خلاصه میشه..... مادر..... سه هفته است که انگار شی محکمی به من اصابت کرده و دچار فراموشی شدم.. سه هفته است که زندگیم را از نو نوشته اند.. روی یک صفحه صاف و بدون خاطره.. از نو متولد شده ام.. با تولد پسرم انگار آدم دیگه ای هستم... فکرم ، ذهنم، رفتارم. روزانه هایم، حال و هوایم، همه لحظه هایم فقط در یک کلمه خلاصه میش...
نویسنده :
مامان آیدا
0:24