سام نازنین ماسام نازنین ما، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

کودکانه

تولد دوباره من

خاطرم نیست ماه گذشته چطور زندگی می کردم... چطور حرف می زدم.. درباره چه موضوعی بحث می کردم... چه چیز هایی می خوردم.. زندگی چطور می چرخید..  تابلوی زندگی من رنگ عوض کرده.. تمام  بود و نبودم وجود معصوم نازنینی هست که با یه نگاهش تمام خستگی ها رو از یادم میبره... حتی من رو از خاطرم میبره.. در لحظه فقط تمام وجودم در غالب یک کلمه خلاصه میشه..... مادر..... سه هفته است که انگار شی محکمی به من اصابت کرده و دچار فراموشی شدم.. سه هفته است که زندگیم را از نو نوشته اند.. روی یک صفحه صاف و بدون خاطره.. از نو متولد شده ام.. با تولد پسرم انگار آدم دیگه ای هستم... فکرم ، ذهنم، رفتارم. روزانه هایم، حال و هوایم، همه لحظه هایم فقط در یک کلمه خلاصه میش...
30 بهمن 1393

سام بهانه زندگی من

اینم سام من در اولین ساعت زندگیش اینم وقتی از توی دستگاه درش اوردیم و حمامش کردیم عزیز دلم هنوز یکم زردی بودی . این هم همیم امروز بعد از خوردن یک پرس مفصل شیر مست و خمار شده بودی ولی دلت نمی خواست بخوابی..اونقدر وول خوردی که خودت خوابت برد. خاله هاش ببینین دیگه زرد نیستم. ولی این مامانم منو بسته به عرقیجات... دست از سرم بر نمی داره  که...   ...
18 بهمن 1393

خاطرات زایمان

این پست به مرور زمان کامل خواهد شد.بیشتر هدفم علاوه بر ثبت خاطرات زمینی شدن سام دادن یکسری آمادگی به مامان هایی که در شرف نی نی دار شدن هستند... همیشه تو سایت ها خاطرات رو که می خوندم به خودم می گفتم حتما سزارین می کنم.. چکاریه این همه درد....طوری آماده کرده بودم خودم رو که حتی با خودم می گفتم سخت ترین قسمتش فشار دادن شکم بعد از عمله...برای من خیلی متفاوت بود.... کمترین درد همون فشار دادن شکم بود... بهر ترتیب خاطرات زایمان رو هم برای پسرم و هم برای دوستان وبلاگیم اینجا می نویسم.. امیدوارم برای اون دسته از دوستانی که در شرف تصمیم گیری هستند برای طبیعی  و یا انواع سزارین مفید باشه...چون طولانیه به مرور این پست رو کامل می کنم کل دو شب ...
15 بهمن 1393

این روزهای من و پسرم

سام کوچولو امروز یک هفته ای شد... سخت ترین یک هفته زندگیت رو گذروندی بگمانم.... همان روز اول بخاطر ناسازگاری خونت با من صد تا آزمایش کردند ازت.. من o +و شما A+ هستی... همین باعث شد که دکترت برای زردیت که 10 بود دستور بستری بده.. بزودی خاطرات زایمان رو خواهم نوشت...زردیت آمد پایین و مرخصت کردند.. اما روز بعد دوباره رفت بالا... در نتیجه دکترت بهت دارو داد و دستگاه رو توی خونه راه انداختیم .... هر روز ازت آزمایش می گیرند.. فردا میریم دکتر که ببینیم چرا مرتب بالا و پایین میشه...  از طرفی پلاکت های خونت پایین بوده و هنوز هم نرمال نشده... مامانی شانسی که آوردیم اینه که من از همون روز اول شیر خیلی خوبی داشتم و گرسنه نموندی... البته بغیر از دو...
15 بهمن 1393

زمینی شدی نفس من

سام من چهارشنبه ساعت ۱۰ صبح با وزن ۲۷۷۰ و قد ۵۰ سانت  چشم های قشنگش رو به این دنیا در شرایطی باز کرد که مادرش برای ۲ دقیقه دچار ایست تنفسی شد... الان حالمون خوبه...  ولی هنوز تو بیمارستانیم.. من رو بخاطر بالا بودن آنزیمها  کبدی از نخاع بی حس کردند و بدنم نت به دارو حساسیت داد .. وقتی سام بدنیا اومد قبل از اینکه ببینمش فقط یادم میاد که دیگه اشهدم رو خوندم.. چون با دستگاه هم دیگه نفسم بالا نمی رفت و دگه هسچی بخاطر نمسارم... فشارم روی ۴۳ رفته بود و دچار خفگی شده بودم..فقط شنیدم که گفتند یه پسر کچل و بور داری... آماده بودم که خداحافظی کنم باهاش..ولی خدا خواست و ظاهرا بعد از ۲ دقیقه با شوک بزگشته بودم.... حالمون خوبه من خیلی ضعف د...
10 بهمن 1393

وقتی خدا پیشانی ام را بوسید

روزهایی هست و شب هایی چشمانم فقط گذشته را می پیماید.... 9 ما پیش خدا پیشانی ام را بوسید.. شاید اولین بار زمان تولدم بوسه عشق خالق به مخلوق بر پیشانی ام نقش بست.. اما من گرمایی دستان پر از محبتش را وقتی 6 ساله بودم آن هم در کلیسایی دور افتاده برای اولین بار حس کردم.. خدا برای من نزدیکترین دوست شد ... بعد از آن بوسه هایش هر روز و هر روز بر پیشانی ام نقش بست.. مرا به خانه ات دعوت کردی و زندگی من از همان 6 سالگی با تو رنگ دیگر گرفت...تا چند ساعت دیگر قرار است دوباره گرمای محبت تو را بر پیشانی ام حس کنم.. معجزه نازنینت که در بطن من آرام گرفته شاهد همه بوسه ها و آغوش همیشه گرم تو برای من بوده.. هر چند که من همیشه بنده لوس و نادان تو بودم... چه بسا...
7 بهمن 1393

اتاق گل پسری من

بالاخره بابایی همت کرد و پرده رو زد... اینم عکس اتاق شما.. البته من واقعا تنبلم خودم میدونم. از آنجایی که من حوصله عکس داختن نداشتم چند تا از لباس هات رو که بیشتر دوست داشتم عکس انداختم.. حالا یواش یواش عکس اضافه می کنم.. کمرم زیاد اجازه کار با کامپیوتر و عکس درست کردن نمیده اینم کیک دستپخت همسری جهت بر طرف کردن اخم های اینجانب  چنین دختر لوسی هستیم ما ...
6 بهمن 1393

کلاس مادران باردار

این روز ها فقط می خوام سر خودم رو گرم کنم.. خانه تکانی هم تمام شد و برای گذروندن وقت دنبال کار می گردم...  5 شنبه ای که گذشت قرار بود بریم خانه مادر شوهر ولی مادر شوهر جان زنگ زد و گفت می خ ان برن منزل خواهر شوهر و قرار شد ما هم سری به آنها بزنیم... از شب قبلش هم سام تکون نمی خورد و من بشدت الصابم خورد بود... 5 شنبه صبح رفتم نوار قلب گرفتم.. اون م قع هم تکون نمی خورد.. تست رو 3 بار تکرار کردند تا بالاخره گل پسر افتخار داد و شروع کرد به بندری رقصیدن تو شکم بنده..  دلیلش رو نفهمیدن ولی همون که حرکت کرد خوب بود و خیالم راحت شد.. بعد از اون به اصرار همسر رفتیم پیش خو اهر شوهر... اونجا هم  خبر بارداری خواهر شوهر رو دادند و خلاصه ه...
5 بهمن 1393

پروفایل بیوفیزیکال

امروز رفتم پروفایل بیوفیزیکال انجام دادم. دکترم اصرار داشت دکتر خاصی برم که او هم فقط امروز بیمارستان بود.. چقدر هم خوش اخلاق بود....پسرم حالت خیلی خوبه.. تنفست خوبه ضربان قلبت عالیه و حرکاتت هم نرماله... آب دورت خوبه... دکتر اینها رو که چک کرد گفت حالت نرمال این سونو نیم ساعتی طول میکشه ولی چون بچه همه چیزش خوبه دیگه نیازی نیست... 3 کیلو وزنت هست و دقیقا امروز 36 هفته و 4 روز سن داری... همش می ترسیدم چون زود داری میای کم وزن بدنیا بیای ولی خدا رو شکر فکر کنم تا هفته دیگه که 37 هفته و 5 روزت هست 200 300 گرم دیگه هم وزن بگیری... آنزیم هام بالاست ولی ثابت مونده و دکتر گفت میشه این هفته رو هم صبر کنیم.. در نتیجه عزیز دلم هفته دیگه 4 شنبه تو زم...
30 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد