سام نازنین ماسام نازنین ما، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

کودکانه

سونوی غربالگری هفته ۱۲

 راستش  اونقدر خسته ام که توان نوشتن ندارم. این پست رو بعدا با ذهن و جسم آزاد کامل می کنم فقط اومدم بگم..بقول همسر جان بچه ای که تو سه ماهگی ۷۰%پسر شده ,تو چهار ماهگی مردی  میشه واسه خودش..... خودم خیلی خوب نیستم ولی گل پسرم در سلامت کامل تو دلم که الان از درد داره می ترکه آروم خوابیده... زودی میام براتون تعریف می کنم.. ........... خب یکم حالم بهتره الان.... عرض کنم که  دیروز صبح  زود دم آزمایشگاه بودم...چون گفته بودند که خیلی معطلی داره منم برای خدم نون و پنیر و میوه برده بودم...انگار رفته بودم پیک نیک... کارهای اولیه که انجام شد خون و فشار و قد و وزن رو اندازه گرفتند و رفتیم برای سونو..... از ساعت ۸ تا ۱۲ م...
20 مرداد 1393

دردهای شبانه من

به جرات می تونم بگم که من یکی از خوش شانس ترین خانم های باردارم...... هر چند که دوست داشتم یه دوره بارداری رو با همه ححس هاش تجربه کنم...به هر حال نه حالت تهوع و نه حساسیت به بو ها و نه هوس کردن هیچ نوع مواد غذاییی...یک شانس بزرگ برای من و البته به نفع همسری هست.... برای فرشته نازنینم هم شانس بزرگیه تا هر آنچه لازم داره رو بتونم بهش برسونم...تنها مسله این روز های من خواب و درد استخوان شدییییییید هست که تو ملاقات با دکتر باید بپرسم ه چرا من شبها درد استخوان شدید دارم... حدس خودم مشکل کمرم هست که باعث  میشه پاهام در یک حالت خاص خواب بره و دردناک بشه ولی دکتر این نوید رو داده بود که حداقل تا سه ماه آخر مشکلی نخواهم داشت.بخصوص. اگر وزنم رو ...
19 مرداد 1393

روز های انتظار دیدنت

این روز ها که خانه نشین شده ام ,فقط شوق بودن تو رخوت و کسالت رو از من دور می کنه... صبح به صبح که از خواب بیدار می شم با یه س نا آشنا دست روی دلم که کم کم داره حضورترو برام شفاف می کنه می گذارم  و کلی آرزوهای قشنگ به ذهنم میاد.... همسر رو که بدرقه می کنم منم بیرون میرم و یک ساعت آرام آرام راه میرم.... از هفته پیش که دکتر تغذیه دستورات غذایی رو برام نوشته قند خونم رو تونستم کنترل کنم و پیاده روی هر صبح هم به همین خاطر و برای سلامت توئه...حالا که قند کمی کنترل شده و البته لب مرز هست تا دیدار بعدی با دکتر غدد کمی آرامش بیشتر دارم..و دارماز حضور تو لذت می برم.. هنوز گاهی یک علامت سوال بزرگی برام اما کم کم دارم وجودت  رو توی وجودم باور ...
16 مرداد 1393

تو خوب باش ,من نباشم

معجزه قشنگم حالت خوب است؟!!! این چند وقت همه فکرم تو هستی..که باشی و خوب باشی و سالم باشی...دیروز جواب آزمایشم رو بردم که دکتر ببینه...گفته بود۴ شهریور ولی دلم راضی نشد..با اندک سوادی که داشتم از آزمایشم فهمیدم که هنوز عفونت دارم.وقند م هم از نرمال کمی بالاتره... فکر کردم نکنه اینها تا ۴ شهریور تو رو اذیت کنند. برای همین رفتم دکتر ...از ۸ تا ۱۱ اونجا نشستم تا پرستار آز رو برد تو...حدسم درست بود...باز  سفکسان برام نوشت و بلافاصله به دکتر غدد معرفیم کرد..... امروز پیش دکتر غدد بودم... یه داروی موقت برای کنترل تیروئید نوشته که گفت بسرعت قطع میشه. ولی اون چیزی رو که من رو نگران کرده قندمه..میدونم که برات خیلی ضرر داره و حتی ممکنه باعث سقط...
5 مرداد 1393

یکی از این روز ها

جلوی آزمایشگاه از ماشین که پیاده شدم نگاهش کردم.برایش دست تکان دادم که برورو بسلامت,ولی همچنان که نگاهم میکرد بدون پاسخ در ماشین نشسته بود... بعد ماشین را پارک کرد و کلید را بمن داد,آرام گفت ماشین دست تو باشه شاید تاکسی برگشت بی نصاف باشه و هی توی چاله بندازه ماشین رو... کلید رو به من داد و خودش رفت...وارد آزمایشگاه که شدم شماره ای گرفتم و به طبقه پایین رفتم تا نوبتم بشه.... دختر کوچولوییی توی بقل مامانشش پشت سر من وارد شد و رفت که شماره بگیره...دخترکوچولو مو طلایی  گریه شدیدی می کرد.. انگار که با محیط آزمایشگاه آشنا بود.... انگار که بارها او را به آنجا برده بودند....با لحن سوزناکی به مادرش التماس می کرد تو رو خدا طبقه پایین نریم.. میدا...
30 تير 1393

مادرانه

سلام جان مادر, سلام عزیزی که بودنم به بودنت بند است...سلام نازنین فرشته ای که در درونم آرام گرفته ای.. سلام معجزه کوچولوی من.. چقدر روز ها بود که آرزو داشتم برای وجودت بنویسم.چقدر روز هایی که آرزویم شده بود چشم هایم را باز کنم و یادم بیاید که بجای هر چیز تو را دارم..  چقدر روز هایی که چشم انتظار دلم شکسته بود..چقدر روز هایی که پر بود از نا امیدی نداشتنت... آن روز ها الان دیگر رفته اند.آن روز ها را گوشه ای از قلبم فقط بپاس اینکه از یادم نرود چقدر درد کشیدم توی صندوقچه خاطراتم نگاه داشته ام.....این روز ها اما, حال غریبی دارم..اینروز ها که همه عادت های روزانه ام بخاطر تو عوض شده...پر از حس شادی ام.. پر از امید.. می دانم که هستی...هر روز ...
28 تير 1393

در من فرشته ای آرام خوابیده

اون قلب کوچولوت داره تند تند میزنه  معجزه خدا الان درون من جریان داره.... نبض یک زندگی به زیبایی داره آهنگ  حیات رو درون من بصدا در میاره...فرشته کوچولوی من بسرعت داره در من رشد می کنه و من بی خبر و دل نگران منتظر نشانهای از حضورشم.... خدای مهربونم هزاران بار شکر و سپاس ... ممنونم که به من این نور حیات رو دادی... حالا روز هام قشنگترن...حالا صبح که چشم هام رو باز می کنم نا خداآگاه دو نفریم که به خدا سلام می کنیم.انگار زندگی روح دوباره به من داده.... عزیزم باش و زندگی کن...که زنده ام به بودن تو... خدا رو صد هزار مرتبه شکر..هستی.. سالمی.. جات محکمه... و اون قلب کوچولوت داره تند تند میزنه..شما الان هفته ۹ هستی...و من و تو دو ماه رو با ...
24 تير 1393

بدون عنوان

هیچ وقت اینقدر از خانه نشینی لذت نبرده بودم.. یک عالمه کتاب گرفتم و مشغول مطالعه هستم.کاری که همیشه ازش لذت می برم و می تونم ساعتها بنشینم بدون اینکه حوصله ام سر بره. حال عمومیم خوبه البته به استثنائ دو روز پیش که رفتیم بیرون و برای خواهرم حلقه خریدیم.وقتی برگشتم باز لکه بینی داشتم. ولی خدا رو صد هزار بار مرتبه شکر وقتی استراحت می کنم هیچ مشکلی وجود نداره. همسری هم خیلی کمک می کنه و تقریبا دیگه همه کارهای خانه رو اون انجام میده و من فقط استراحت می کنم. دیگه با این وضع نمیشه دنبال کارهای خواهری رو بگیرم به مامانم گفتم که باید خودش بیاد. البته دروغ نباشه بیشتر خودم بهش احتیاج دارم تا خواهری... خوب همانطور که گفتم باید یک تصمیم خیلی جدی برای ...
21 تير 1393

خانه نشینی

درست بعد از نوشتن پست قبلی ,یک جلسه با مدیرم داشتم. کاری رو که تمام و کمال من انجام داده بودمش و کاملا در جریانش بودم,همکارم رو چون آقا بود برد توی جلسه,بنده خدا همکارم که اصلا نمی دونست چه خبره هی می اومد بیرون و از من می پرسید که فلان موضوع جریانش چیه.. بعد هم در نهایت جلسه خوب پیش نرفت و افتاد به زمان دیگه ای. مدیرم هم من رو دعوا کرد که چرا همکارم رو خوب توجیه نکردم ...فکرش رو بکنید چه مدیر روشنی دارم من.... همان موقع ها بود که احساس کردم  باز سر و کله لکه های قهوه ای پیدا شده.... این بود ک دیگه اصلا صبر نکردم و بدون اینکه به مدیرم بگم اومدم بیرون...مستقیم رفتم بیمارستان ...دستیار دکتر اونجا بود تا منو دید که رنگم مثل گچ سفید شده من...
17 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد