من تنها
صدای بوق ممتد ماشین،خودم را آزار می دهد. آنقدر ذهن آشوبم که طول می کشد یادم بیاید چقدر صدای بوق این ال 90 ها بلند و ترسناک است. توی ذهنم هزار و یک گلوله آتشین پراکنده وار فقط به دیواره ها می کوبند.ذهنم داغ شده از حرارتشان. تحمل بی مبالاتی راننده جلویی را دیگر ندارد. صبح زود است. تمام شب را چشم هایم گریه کرده... نگاهم را از جلو می دزدم و به کوه آزمایشها و جواب آزمایشها و سونو ها عکس رنگی و لاپراسکوپی های کنار صندلی نگاه می کنم.جای همه سوزن ها و عمل ها و قرصها تیر می کشد روی بدنم. چند روز هست که معده ام فریاد می کشد. آخرین آزمایش را که گرفته بودم خودم نگاهش کردم. خیلی چیز ها نیست که باید باشد... انگار از قبل می دانم چه چیزی در انتظارم...