تولد دوباره من
خاطرم نیست ماه گذشته چطور زندگی می کردم... چطور حرف می زدم.. درباره چه موضوعی بحث می کردم... چه چیز هایی می خوردم.. زندگی چطور می چرخید.. تابلوی زندگی من رنگ عوض کرده.. تمام بود و نبودم وجود معصوم نازنینی هست که با یه نگاهش تمام خستگی ها رو از یادم میبره... حتی من رو از خاطرم میبره.. در لحظه فقط تمام وجودم در غالب یک کلمه خلاصه میشه..... مادر..... سه هفته است که انگار شی محکمی به من اصابت کرده و دچار فراموشی شدم.. سه هفته است که زندگیم را از نو نوشته اند.. روی یک صفحه صاف و بدون خاطره.. از نو متولد شده ام.. با تولد پسرم انگار آدم دیگه ای هستم... فکرم ، ذهنم، رفتارم. روزانه هایم، حال و هوایم، همه لحظه هایم فقط در یک کلمه خلاصه میشود سام... سام قبل از آیدا می آید... حتی فقط سام می آید..زندگیم دچار تحولات عمیقی شده.. به نازکی چینی های قدیمی خانه پدر بزرگم شده ام.. آغوشم برای هر ابر بهاری باز است.... روزی هزار بار نگاهش می کنم.. نکند جایش راحت نباشد.. نکند دلش درد گرفته باشد.. نکند تب کرده باشد... نکند رویش را پس انداخته باشد.. نکند گرسنه باشد... نکند لباسش کم باشد.. نکند .
.ما خوبیم.. پسرکم 3 هفته است مهمان خانه دلم است... اعتراف می کنم برای تولد دوباره ام 10 روزی بدترین روزها را سر کردم.. عجبا واقعا برای متولد شدن چه دردهایی کشیده ایم.....دردهای جسمی کمابیش هستند و نیستند.. هنوز گاهی گردن و کمرم تا حد مرگ مرا می کشاند. اما گاهی شده این دردها...یک نگاه معصومش شفای درد هایم شده... پسرکم بزرگ شده.. تقریبا 1 کیلو از زمان دستگاه رفتنش وزن گرفته... 4 سانت هم توی همین 3 هفته به قدش اضافه شده... داریم هر روز بیش از روز قبل بهم وابسته میشیم.. .. آغوش من محل امن تو خواهد بود تا ابد.. ولی ببخش که گاهی خستگی توان همراهی رو از من گرفته.... گاهی مستاصل شدم از گریه های بدون دلیلت.. دل درد های شدیدی می گیری و باید صبور باشم.. شبها از ساعت 11 12 تا 4 صبح خواب نداری.. با هم داریم بزرگ میشیم... کاش دلیل گریه هات رو می دونستم چون تاب گریه هات رو ندارم.. همه احتمالات رو در نظر میگیرم و سعی می کنم رفعش کنم.. ولی تو بدون وقفه تا 4 صبح ادامه میدی و بعد بدون هیچ تلاشی به خواب ناز میری... من و بابایی گاهی نوبتی گاهی دو تایی سعی می کنیم آرومت کنیم... هر شب یکی از ترفندهامون می گیره... هنوز دقیقا نفهمیدیم باید چکار کنیم. داریم با هم بزرگ میشیم... نفسم روی صورتت پر از جوش شده.. کلا پوستت خیلی حساس و لطیفه.. و الان هم پر از جوش شده... بنظرم ناراحتت میکنه..ولی دکترت میگه همه نوزاد ها جوش میزنند و شربتی داده که خیلی تلخه ولی می خوری و بعدش دنبال پستانکت که همانا بنده می باشم می گردی... کلا هر چیزی ناراحتت کنه بعدش باید شیر بخوری تا آروم بشی.. منم کلی کیف می کنم ... بزرگترین لذت این روز های من تماشای تو موقع شیر خوردنه... ولی مامان خخخخخیییییلیییییی شیر می خوری....هر بار هم سیر سیر میشی ولی از اونجایی که از من بعنوان پستانک استفاده می کنی مرتب ریز ریز هم شیر می خوری و هر بار هم انگار مخدر مصرف کردی مست مست میشی...و منم همه خستگیهام و کم خوابی هام از یادم میره...
الهی همه مهربونهایی که الان این متن رو می خونن لذت این روز ها رو تجربه کنند...الهی بزودی زود در زمانی که معمار اعظم اراده کنه همه دوستان گلم حال و هوای این روز های من رو تجربه کنند که عجیبببب حال غریب و متفاوتی است... حتی اعتراف می کنم دیگه خودم رو نمیشناسم.. گویی با سام آیدای دیگری هم متولد شده...