...
می خوام بنویسم ولی دست و دلم به حرفم گوش نمیده... زمان نچندان دوری اینجا خونه دلنوشته های من بود.. وقتی دلم شکسته بود.. وقتی شاد بودم.. وقتی دلگیر بودم.. وقتی غصه دار بودم.. خیلی وقتها می نوشتم و بلافاصله مرتب چک می کردم تا کلی پیام های دلگرم کننده از انسانهایی که هرگز ندیده بودمشون بخونم و حالم بهتر بشه.. گاهی دلم باز میشد از داشتن این همه دوست.. گاهی فقط فراموش می کردم ... یه جورایی اینجا محل فرار از دنیای واقعی بود برام.. دقت کردید داشتن فقط یک نفطه مشترک میتونه چقدر آدمها رو بهم نزدیک کنه? بدون هیچ توقع آدمها همدیگر رو اینجا می خونن و با وجود پاکشون انسان ها همدیگر رو دوست دارند.. با غم همدیگر غم دار میشند.. با شادی کسی که هرگز ندیدند شاد میشند و هورا می کشند... اینجا کلاس انسانیت هست.. شاید تو دنیای اون بیرون تویی که منو می خونی و به من احساس نزدیکی می کنی.حتی جواب سلام من رو هم ندی...چرا ? اون بیرون تفاوتها باعث میشه انسانیت.محبت.صمیمیت از بین بره... وولی اینجا فقط یک نفطه مشترک باعث میشه تو خودت رو درگیر زندگی دوست وبلاگیت ببینی.. براش گریه کنی.. بخاطرش بخندی.. اون لیرون اینکار رو برای کسانی می کنی که میشناسی ولی اینجا بی هیچ آشنایی اینکار رو برای همه با تمام وجود انجام میدی...این روز ها دلم به نوشتن نمیره... آدمهایی که اینجا می شناسم همه درگیرند.. هصه دارند.. اضطراب و انتظار آدمها رو گرفتار می کنه.. من معنی هممه اینها رو مو به مو با همه سلول هام حس می کنم... الان که پسرکم کنار خوابیده و صدای نفسهاش آرامش قلبمه..هنوز که هنوز یاد سالهای گذشته درد به جونم می اندازه... خاطرات اون روز ها اون ترس ها نشدن ها.. نگاه آدمها.. جای سوزناک آمپول ها.. زیر پتو ریز ریز گریه کردنها... غصه ها... نگاه معنی دار دکتر های.. صف های طولانی پشت مطب دکتر ها.. چشم انتظاری ها.. اونقدر درد اونروز ها عمیق هست که نگذاره فراموش کنم و یادم نره برای عزیزی که کنارم خوابیده لحظه لحظه خدا رو شکر کنم... سوری جان با هر ذره وجودم درک می کنم سوری بودن این روز ها چقدر سخت است..
درک می کنم ندیدن قلب و انتظار برای یک هفته بعد و اضطراب این ده روز یعنی چه...ددرک می کنم آه و درد بعد از هر بار سقط را.. درک می کنم شمردن روزها برای سونوگرافی بعدی را...دوستان مهربونی که همه سالهای قبل درکم کرده اید.درکتان می کنم..