وقتی خدا پیشانی ام را بوسید
روزهایی هست و شب هایی چشمانم فقط گذشته را می پیماید.... 9 ما پیش خدا پیشانی ام را بوسید.. شاید اولین بار زمان تولدم بوسه عشق خالق به مخلوق بر پیشانی ام نقش بست.. اما من گرمایی دستان پر از محبتش را وقتی 6 ساله بودم آن هم در کلیسایی دور افتاده برای اولین بار حس کردم.. خدا برای من نزدیکترین دوست شد ... بعد از آن بوسه هایش هر روز و هر روز بر پیشانی ام نقش بست.. مرا به خانه ات دعوت کردی و زندگی من از همان 6 سالگی با تو رنگ دیگر گرفت...تا چند ساعت دیگر قرار است دوباره گرمای محبت تو را بر پیشانی ام حس کنم.. معجزه نازنینت که در بطن من آرام گرفته شاهد همه بوسه ها و آغوش همیشه گرم تو برای من بوده.. هر چند که من همیشه بنده لوس و نادان تو بودم... چه بسا...