سام نازنین ماسام نازنین ما، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

کودکانه

من یک مادر هستم

1393/4/14 10:34
نویسنده : مامان آیدا
1,158 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان همیشه همراهبوس من برگشتم.. فرشته ای از اسمان آمد و من آمده ام برای غبار روبی خانه اش!! تا 7 ماه دیگه که می خواد بیاد همه چیز مرتب باشه برای آمدنشمحبت

پر از احساسات متناقضم.. دارم سعی می کنم هیجانم رو کنترل کنم و براتون از اول بگم که چی شد و چی قراره که بشه....

همه میدونید که من الان چند وقته توی رژیم خیلی سفت و سختم... و یک عالمه قرص چربی سوز و ویتامین و این جور چیز ها مصرف می کردم. چند وقت گذشته خیلی حال بدی داشتم همه چیز های زندگی قاطی شده بود هم کار و هم زندگی و هم درس و رژیم و...دو هفته پیش که پیش دکتر رفتم و دکتر گفت گه عفونت هم دارمخندونک حتی کاملا معاینه ام کرد... من اون زمان حامله بودم!!!!خودم هنوز باورم نمیشه که چطور میشه که بشه!!!اون روز خانم دکتر نوید داد که بعد از ماه رمضان پروسه ام رو شروع می کنه!! منم  ورزشهامو سنگین تر کردم و تغذیه ام رو هم خیللی کم کردم که تا بعد از ماه رمضان یه 7 8 کیلوی دیگه کم کنم... طفلک کنجد من چقدر سختی کشیده این 6 هفته گذشته!!! 

تازه آنتی بیوتیک ها هم بود. دکتر برای عفونتم کلی کرم و شیاف و آنتی بیوتیک تجویز کرده بود... بعد قبل از اینکه شروع کنم به اصرار همسرم با خواهرش 5 شنبه هفته پیش رفتیم پارک آبی...تعجبتعجب یعنی ببینید چه کار هایی کردم منعینک یعنی بازی های پارک آبی رو اگر رفته باشید همه اش تکون ها و ضربه ها فشار اب شدید... واقعا وقتی خدا بخواد کاری رو بکنه!!! هنوز توی شوک هستم که بعد از این همه سختی ها و ناز کشیدن ها... با وجود این همه  کار های خطرناکی که من تو این دو ماهه با بدنم کردم.. این فرشته دوست داشتنی من سفت و سخت چسبیده به من!! غیر از معجزه چه چیز دیگه میتونه باشه؟!!! غیر از اینکه خواست خداست؟!!!

خلاصه بعد از یک خستگی اساسی حاصل از بالا پایین پریدن تو پارک آبی. قرص های آنتی بیوتیکم رو شروع کردم و هر شب یک شیاف هم برای عفونت مصرف می کردم.. دقیقا روز بعد از پارک آبی به خونریزی افتادم.... با خودم کلی خوشحال بودم که خدا رو شکر این همه بالا و پایین پریدن من تو این مدت حداقل یه حسنی که داشت این بود که مجبور نشدم برای پریود شدن دوباره آمپول بزنمخندونک نگو طفلکم دیگه تاب نیاورده این همه اذیت و ازار رو و می خواسته دیگه بی خیال بشه!!!

بعد ولی پریودم خیلی عجیب غریب بود فقط یک شب کمی خونریزی داشتم و بعد شد گاهی یک لکه صورتی خیلی خیلی کم رنگ!! میدونید گاهی حال بد هم کمک میکنه به آدم. از اول هفته که اینطوری شدم مرتب یاد خاطرات پارسال و خونریزی های سقطم برام زنده شد. یعنی همه اش با خودم فکر می کردم این شبیه پریود نیست.

بعد برای خودم رویا پردازی می کردم.. یاد اون خانمی افتادم که توی نوید پارسال دیده بودم.. اون خانم باردار بود و برام تعریف کرد که 16 سال تلاش کرده و وقتی نشده دیگه برای آخرین بار می خواسته پیش کشاف زیفت کنه!! دکتر هم بهش گفته بوده که بعد از ماه رمضان بیا و سیکلت رو شروع کنم ولی خانمه توی ماه رمضان متوجه میشه که باردار شده... یاد این موضوع که می افتادم از هفته پیش برای خودم فانتزی تشکیل داده بودم که کاش میشد که مثلا یه همچین اتفاقی هم برای من بیفته!! بعد خودم ابر های بالای سرم رو پاره می کردم و کلی با خدا حرف می زدم که خدا جون تو این ماه که مهمانی داری به منم یک هدیه بده... منو مهمون خودت کن!!!گاهی در خفا گریه کردم!! گاهی با خدا دعوا کردم توی این هفته... در نهاین مرتب بهش گفتم که من می خوام ولی اگر صلاحم نیست نده!!! یا به صلاحم قرار بده و بده!!! همیشه یکی از ترس هام بزور گرفتن چیزی از خدا بوده!! 

خلاصه اینکه همه اش توی این فکر ها بودم تو هفته پیش از ماه پیش هم سینههام درد خیلی شدیدی داشت که مرتب فکر می کردم بخاطر ورزشهای سنگین چند وقته هست!!!

چهار شنبه رفتم برای پرو لباس عروس خواهرم و لباس خودم رو هم دادم که بدوزه.. خیاط که آشنا هم هست گفت بگذار یکم بگذره ببینیم وزنت چی میشه الان کم کردی یهو دیدی شکمت بادکنک شد انوقت دیگه این مدلا رو که نمیشه بدوزی!!! 

پنجشنبه صبح هم با خواهرم می خواستیم بریم بازر برای خرید یک سری از لوازم جهیزیه!! خلاصه چون خونریزی داشتم و خوب کل هفته رو مرتب توی این افکار بودم با وجودی که قسم خورده بودم تا اطلاع ثانوی بی بی چک نگذارم ولی صبح قبل از اینکه بریم بازار تست زدم.....خخخخخخخخ

بعد اونقدر ناامید بودم من خنگ.. تست رو که امتحان کردم پشت و رو گرفته بودم. یعنی اون قسمتی که جواب رو نشون میده رو به پشتش داشتم نگاه می کردم. اینا آخه پشت و روشون شبیه همه.. یه مدت زل زدم دیدم هیچی نشون نمیده یعنی اصلا هیچ خطی نشون نمیداد..خندونک یعنی خب پشتش بود دیگه... بعد تو دلم گفتم چه مسخره همین یکی رو داشتم اینم که بی اعتبار بود. خلاصه بلند شدم  که بندازمش بیرون که تا افتاد توی سطح تازه انوطرفش رو دیدممممممم...................

یعنی الان نمیتونم با کلمات بهتون بگمم چقدر شوکه شده بودممممم... واییی اصلا باورم نمیشددد که... گمونم یه دو دقیقه ای همونطور که توی سطل بود داشتم بهش نگاه می کردم و مغزم هنگ کرده بود که اینا چیه!! من کجام؟!! الان چی شده!!! یعد دیگه با همه وسواسی که داشتم نفهمیدم چجوری دست انداختم و تست رو بر داشتم... خدا وکیلی هر چیز دیگه ای بود نگاهش هم نمی کردم ولی این دیگه خیییلی مهم بود.. البته شستمشخندونک..بعد دیگه به خواهرم زنگ زدم که نمیام بازار و حالم بده.. اونم بنده خدا فکر کرد چی شده بدو بدو اومد که مثلا از من مراقبت کنه... دیگه منم جریان رو براش گفتم.. بعد هم زنگ زدم به دکتر که خب پنجشنبه دکتر کجابود!!! ددستیار دکتر تلفنی آخرین زمان پریودم رو گرفت و حساب کرد. گفتم بیام آز خون بدم که گفت نه دیگه الان باید حدود 6 7 هفته باشی.. بیا برات بنویسم برو سنو گرافی.. حال پنج شنبه من خیلی غریب بود.. هیجان شدید داشتم و قلبم بشدت تپش داشت.. هر کاری هم می کردم آروم نمیشدم که نمیشدم... وقتی برای سو نو خوابیدم. دکتر که یه آقا هم بود پرسید چند وقتته ؟!1 گفتم نمیدونم و براش تعریف کردم که جریان چیه و من مریض دکتر عارفی ام و قرار بوده IVF  کنم داشتم می گفتم که یکبار هم خارج رحمی بودم که دکتر حرفم رو قطع کرد و گفت: خارج رحمی و فلان نیستی.. توی خود خود رحم یه ساک خیلی خیلی سالم و جای خیلی خوب تشکیل شده.. بعد به پرستار گفت بزن پایان 6 هفته.. من دیگه نفهمیدم اشک هام کی روان شد.. دکتر هم زد به شانه ام و گفت بیا اینم خبر خوب... دو 3 هفته دیگه بیا برای قلبش!! و رفت!!! وای که چه حالی بودم من... خدا جونم... هزاران بار حمد و سپاس.. خدا جونم قربون اون رحم و رئوفت بشم که تاب غصه بنده هات رو نداری... خدای نازنین من  که زیباترین لحظه ها رو بخاطرت تجربه کردم.... خدا جونم تا بی نهایت شکرت...

وقتی بالا رفتم که سونو رو به دستیار دکتر نشان بدم منشی گفت بنشین ببینم دکتر مریض داشته اومده تو رو هم ببینه.. میگی لکه بینی داری شاید خطرناک باشه... 

خلاصه دکتر هم من رو دید و البته خیلی سرد ولیبالاخره دید... دو تا آمپول داد و تعدادی قرص که هم لکه بینی ام رو بند بیاره و هم جای نازنینم رو محکم کنه... آمپول هاش دردناکه ولی فدای یک تار موش... تو فقط بمون.. تپش اون قلب نازنینت رو بشنوم.. دست های ننازنینت رو تو دستم بگیرم.. با بوی تنت مست بشم.. دیگه چی می خوام از خدا.... خدا جون این شادی منو قطع نکنه... حالا که با این همه محبت  و لطف دل و روحم رو شاد کردی.. این معجزه ات رو پایدار کن... بگذار این طعم گس خوشبختی تا ابد با من بمونه.. حالا که بدون هیچ به ازاییی از من یک وماه نیمه که فرشته نازنینت تو دل من لونه کرده.. بگذار ازش مراقبت کنم.. بگذار در کنارش باشم.. بگذار وقتی اولین قدم هاشو بر میداره حایلش باشم... بگذار تو همه مراحل کنارش باشم... خدا نازنین توی این یک ماهبا همه سختی هایی که طفلکم دادم ولی حفظش کردی... خواهش می کنم در کنارم بمان... و اگر صلاحمان هست،در کنارش بمان و به من زیباترین حس دنیا رو هدیه کن...

لکه بینی ام از دیروز قطع شده و فقط جای دردناک سوزن آمپول گاهی یادآوری می کنه...!! خدا کنه که دیگه هیچ لکه تلخی به جسم نحیف فرشته ام حمله نکنه.. خدا کنه  قلب کوچولوش به صدا در بیاد... خدا کنه این قلب من که داره از تو سینه در میاد تحمل کنه اگر صدای قلبی نبود... خدا کنه.. .. فقط خدا کنه...

پسندها (4)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (35)

مهتاب
14 تیر 93 11:01
ایدا بازم بهت تبریک میگممممممم ولی فکرای منفی و نا امیدی ممنوع انشالله که قلب خوشکلش تشکیل میشه و صد بیست سال می تپه اونی که داده خودش حفظش میکنه
مامان آیدا
پاسخ
انشاالله انشاالله
مامان سهند و سپهر
14 تیر 93 11:02
عزیزمممممممممممم الهی بگردم اشکم درمیاد آیدا جونم خدا خیلی دوستت داره همش برات دعا می کنم ایشالا خدا نگهدار هر دوتون باشه
مامان آیدا
پاسخ
مرسی سعیده جونم.. واقعا ممنون از این همه همراهی و محبت. خدا هیچوقت منو تنها نگذاشته.. خدا رو شکر که حامی من قویترین و عظیم ترین و رئوفترینه... خدا رو شکر
مامان فرخنده
14 تیر 93 11:04
آيدا جونمالبته اين گريه خوشحالي هستش ياد تك تك حرفات افتادم كه لباسهاتو تنگ نكردي گفتي شايد لازم بشه كه حالا شد راستي عكس العمل آقاي همسر چي بود واقعا در كار خدا ميمونه تو اين همه بلا سر اين كوچولو آوردي ولي خدا برات حفظش كرد در حالي كه زيفت شده بودي كلي استراحت كردي ولي آخرش نشد يعني وقتش نبود ولي مطمئن باش اين يكي قلبش شروع ميكنه به تپيدن چون خدا برات خواسته پس اينقدر استرس به خودتت را نده خيلي خيلي خوشحال هستم از حالا هم شروع كن به خوردن ديگه رژيم بي رژيم خيلي خيلي زياد خوشحالم خدايا ممنون
مامان آیدا
پاسخ
واقعا همینطوره فرخنده جونم.. با اون همه استراحت و جون کندن نشد ولی بااین همه بلا که سرش آوردم شد!! واقعا خدا رو شکر می کنم.. ما بنده هاش هیچ وقت نمی تونیم بفهمیم حکمت این کار هاش رو... الهی که این شادی من رو پایدار کنه
marzi
14 تیر 93 11:06
چقدر خوشحالم برات. خدایا بازم شکرت. خدا حفظش کنه برات. خدا نگه دار تو و نی نی کوچولوت باشه. ایشاالله شادیت مستدام باشه. ایشاالله عکسش رو برامون بذاری و از مادریت بگی.
مامان آیدا
پاسخ
مرسی مرضی جونانشاالله.. انشاالله که بچه هامون هم سمن میشن و من زودی خبر نینی نازنین تو رو توی وبلاگت می خونم
مامانِ عسل
14 تیر 93 11:37
آیدا جونم در مورد کتاب ریحانه بهشتی که سارا جان معرفی کرده موافقم... خیلی خوبه و سوره مریم .... استرس را ازت دور میکنن
مامان آیدا
پاسخ
چشم ریحانه بهشتی رو دفعه پیش گرفتم و خوندم ولی دوباره می خونمش
مژگان
14 تیر 93 11:45
واااااییییی آیدا جون بغضم ترکید از خودن متنت یه دنیا تبرییک عزیزم خیلییییییی خوشحالمم من فدای تو مامان مهربون اون فرشته کوچولوی بهشتیت بشم اصلا نگران هیچی نباش، خدا خودش داده و خدس مراقبشه همیشه نگرانیات برام آشناست، آخه خیلی از اون روزای خودم نگذشته ،ولی سعی کن از این روزا خووووب لذت ببری، خدای مهربون و نازنین خودش نگه دارشه راستی منم 5-6 تایی از اون آمپولا زدم، یادمه خیلی درد داشتن، حوله خشک و گرم بزار روش و ماساژ بده، زودتر خوب می شه اینطوری وااااااااااااای آیداااااااااا هنوووووووووز شکه ام، هیجان زده ام،خیلییییییییییییییی خبر خوبی بود خیلیییییییییییییییییییییییییییی ایشالا بعد 7 ماه عکس فرشته نازت رو برامون میزاری راستی سر کار که نمیری، فعلا چند روزی رو استراحت کن، نسکافهريال قهوه عسل، زعفران نخور عزیزم در عوض تا می تونی گرمی بخور، مغز گردو، بادوم، پسته، کنجد ، مویز، اینها بخور ، به نی نی نازت خیلی کمک می کنه که هم قوی باشه و هم باهوش خیلی دوستون دارررم
مامان آیدا
پاسخ
قربونت برم مژگان جونم چرا سر کارم الان.. یادت رفته چه رئیس با محبت و دوست داشتنی دارم من؟!! از اون سری قبلی که برای زیفت نیومدم هنوز منت می گذارم روی سرم.. ولی دو هفته دیگه اگر خدا بخواد و این نازنین بمونه شاید کار رو تعطیل کنم.. واقعا اینجا اعصابم خورد خورده... برام در درجه اول آرامش و سلامتیه فرشته نازنینمه که با این همه سختی بدستش آوردم
مامان امیرمحمد
14 تیر 93 12:00
بازهم خدا را شکربه رحمت خدا امیدوارباشید،این ماه بهترین ماه برای دعا کردن هست،انشاا... صدای قلب نازنینش رو می شنوی،از این به بعد باید بیشتر مواظب خودتون باشید و حتما خودتون رو تقویت کنید
مامان آیدا
پاسخ
ممنون.. حتما
niloofar
14 تیر 93 12:36
مبارکههههههههههههه ایدا جونممممممممممم مبارکهههههههههههه هوراااااااااااااااااااااااااااااااااا. عزیزممممممممممممممم نمیدونی چه حالی شدم وبت و باز کردم و دیدم حامله ای. خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت. سگ تو موبایل که هروقت لازمه باطریش خالیه. دارم دیوونه میشم تنهایی که نمیشه جیغ جیغ کرد هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
مامان آیدا
پاسخ
خخخخخ حالا خودتو ناراحت نکن.. اتفاقا می خواستم بهت زنگ بزنم بعد دیدم اینجور بیشتر سورپرایز میشی مثل خودم که حسابی شوکه شدم وای نیلو اگر بدونی من الان چه حالیم!!
مژگان
14 تیر 93 13:02
عیبی نداره عزیزم، تو این مدت اینهمه کارای خطرناک کردی، این یه جا نشستن که چیزی نیست، شده به بهونه اینکه حالت بده زودتر برو خونه، سعی کن هر یه ساعت یه بار پاشی یه قدمی بزنی، اگه احساس خستگی کردی برو خونه ، هیچ و هیچ اهمیتی نداره رئیس چی می گه آخه الانم ماه رمضونه، ولی قایمکی بو آب بخور، آب الان برات خیلی خوبه واااایی آیدا جونم خیلیییییییییی خوشحالم راستی به دوستای همکار گفتی؟
مامان آیدا
پاسخ
آب که می خورم.. تند و تند هم میرم دستشویی به همکار ها هم خانم ها!! صبح گفتم و کلی ذوق کردن!!! بچه ها معتقد بودند که استعفا بدم.. اونها هم معتقدند که این همه استرس و دعوا جار و جنجال که اینجا دارم ارزش نداره بمونم و سلامتی خودم و بچه رو به خطر بندازم
عمه جون و عمه مریم(ملم جون)
14 تیر 93 13:30
سلام عزیزم من بصورت اتفاقی برای بار اول با وبلاگتون آشنا شدم الان هم اومدم یکسری بزنم با این خبر بسیار خوشخال کننده مواجه شدم انشاله این چند ماه هم همین طوری که این چند هفته بخوبی گذشته بگذره بما هم سر بزنید خوشحال میشم
مامان آیدا
پاسخ
سلام . خوش آمدین و ممنون از دعای زیبا تون.. چشم حتما
لیلا
14 تیر 93 13:58
سلام مامان خانوم چقدر خوشحال شدم برات خیلی خیلی مبارکه
مامان آیدا
پاسخ
سلام عزیزم . ممنون.. انشاالله بزودی برای شما
آدی
14 تیر 93 14:14
وووووووایییییییییییییییی خدا من هنوز شوکم وای به حال خودتتتتتتتتتتتتتت. همونی که تو اوج ناامیدی این هدیه رو بهت داد ازش مواظپت میکنه عزیزممممممممممممم. خیلییییییییییییییییییی بهت تبریک میگم خیلییییییییییییییییییی .اونقدر برات خوشحالم که زبونم قاصره از گفتنش. حالش رو ببر و مواظب خودت باش
مامان آیدا
پاسخ
انشاالله آدی جون.. منم امیدم هنوز به همین بالاییهمرسی عزیزم.. مرسی که هستی واقعا
مژگان
14 تیر 93 14:55
وااااایییییی آیدا خیلیییییییی دوست دارم ببینمت راستی رهام و نی نی ناز تو دقیقا با هم یک سال اختلاف سن دارن منم پارسال این موقع عای تو هفتهی 9-8 بارداری بودم الان چطوری آیدا؟ ویار و اینا که نداری؟
مامان آیدا
پاسخ
منم همینطور.. بگذار تصمیم بگیرم بیام از اینجا بیرون نه فقط یکم درد دارم زیر دلم . خدا رو شکر لکه بینی ام هم قطع شده.. یکم هم معده ام رفلکس داره.. ولی تهوع ندارم. یکم بعد از غذا ها اذیت میشم بخاطر رفلکس معده ام... تقریبا.. گمونم بهمنی میشه بچه من اگر بمونه
رویا (روزهای آینده)
14 تیر 93 15:17
سلام ایدا جونم بازم مبارکت باشه اول اون جملات آخر رو پاک کن دختر... یعنی چی قلبش تشکیل ن ش ه بی خود انرژی منفی نده به اون طفلک ... بشین تصویرسازی کن از قلمبه شدن شکمت، لگد زدن هاش، به دنیا اومدنش اصلا اجازه نده فکر منفی بیاد سراغت الان که همه چی خوبه تو هم خوب نگاه کن
مامان آیدا
پاسخ
مرسی گلم .. هر چی خودش بخواد. مدتهاست که ریش و قیچی را سپردم دست خودش..
مژگان
14 تیر 93 15:19
اااااااااایییییی جونم من فدای تو و اون نی نی ناز بهمنیت بشم خدا خودش خواسته خودش هم نگه دارشه یاد اون روزای خودم می افتم که چقدر هیجان زده بودم لذت ببر از این لحظه ها مامان آیدای عزیز و مهربون
مامان آیدا
پاسخ
خدا نکنه عزیز مهربونمانشاالله این دو هفتههم بگذره.. بعدش سه ماه هم بگذره بعدش نه ماه هم بگذره بعدش صحیح و سالم ببینمش دیگه قول میدم بعدش نگران نباشم
الی
14 تیر 93 16:37
آیدای نازنین سلام . وبلاگ تورو ادی بهم معرفی کرد از دیروز کل آرشیو تو خوندم خدارو هزاران باررررررررررررررررررر شکر میکنم . بعد از تمامی سختیهایی که کشیدی خدا خوب سورپرایزت کرد . خیلی خوشحال شدم برات عزیزم . اشکام جاری شد . منم سه سال و نیمه منتظرم . دعا میکنم به حق این ماه عزیز نی نی ت به سلامتی به ثمر بشینه /
مامان آیدا
پاسخ
سلام الی جان خوشامدی عزیزم.الی جان همه وقتی از این حرف ها بهم میزدن کلافه میشدم و می گفتم نفسشون از جای گرم بلند میشه.... ولی اینو من بهت میگم که تمام زندگیم یه دور تکراری داشته...دور سختی دور نامیدی دور تنهایی و در نهایت خدا رو شاهد می گیرم که به مو رسیم ولی پاره نشدم تنها بندی که هیچوقت تکون نخورد خدا بود توی زندگیم..همه چی تباهی داره و فقط خدا باز در نهایت برامون میمونه... آدرست رو نگذاشتی برای همین همین جا برات می نویسم. تو بدترین لحظه هات اگر خدا دست توی گردنت باشه هیچوقت پایانش بد نمیشه..ولی فقط و فقط خودش میدونه کی وکجا وچه وقت...برای بنده ای مثل من که صبر نداره فهماین موضوع درد بزرگیه...یک روز یک جا خواستت میشه به صلاحت و میده...اگر هم نده شک نکن که به نفعت بوده
سودابه
14 تیر 93 18:54
چه تیتر زیبایی چقدر مادری بهت میاد اشکمونو در آوردی دختر البته اشک شوقه ها این نی نی رو خدا بهت هدیه کرده مطمئن باش باهات میمونه و سالم و سلامت به دنیا میاد ولی خودمونیما عجب بیش فعالی هستی تو وووووووووووووووو خدا رو شکر که زود فهمیدی البته اون اظهار وجود کرد وگرنه تو به این کارهات ادامه میدادی عروسی آبجی هم که سنگین شدی و تکون نمیتونی بخوری خوب شد تا تو باشی یکم آروم بگیری کار رو هم تعطیل کن بشین خونه و مادری کن باشه دوستم بازم تبریک میگم عزیزم چشم بد دور باشه از خانواده سه نفرتون آمین .
مامان آیدا
پاسخ
چقدر خندیدم از دستت...پس جهیزیه رو کی تهیه کنه؟مامان و بابام نیستن... فدای اون قلب مهربونت بشم که واقعا آرزوم اینه که خدا همین کاری که با من کرد اینبار با تو بکنه.. غافلگیرت کنه.... یعنی ازش بر می آید ها... راستش تمام دلخوش کنی خودم هم اینه که خدا با همه این بلا ها برام حفظش کرده و از این به بعد هم میسپارمش به خودش...ولی خواهر جونم قلبم آروم نمیشینه...دست خودم نیست.....اینبار دلم خیلی مطمئنه ولی باز هم می ترسم امید ببندم و خدای نکرده دوباره بشکنم...تو خوب میدونی از چی حرف می زنم
رویا
14 تیر 93 20:00
سلام به مادر سرسخت و صبور و البته شیطون! خداروشکر خداروهزاران مرتبه شکر ان شاالله 9 ماه بارداری خوب و خوشی رو تجربه کنی برای ما هم که تو سیکل میکرو هستیم دعا کن تا ماهم مادرشیم .
مامان آیدا
پاسخ
سلام رویا عزیز.ممنون از دعای قشنگت..انشاالله این میکرو آخرین باشه.. الهی همین روزها توی وبلاگت برات آرزوی. ۹ ماه بارداری آسون و راحت کنم... رویا جون خدا از تو به تو نزدیکتره...انشاالله که نتیجه همه تلاش ها و صبر هات رو میگیری
مامان فرخنده
15 تیر 93 7:46
سلام مامان آيدا گل صبح شما وني ني ناز بخير خوبي عزيزززززززززم همچنان من خوشحال هستم واي آيدا جونييييييييييييييييي
مامان آیدا
پاسخ
سلام مهربون. صبحت بخیر...دیشب بعد از 3 شب نگرانی یه خواب راحت کردم
مامانِ عسل
15 تیر 93 8:03
فرشته
15 تیر 93 8:07
خدا رو شكر كه طبيعي باردار شدي....عزيزم...............براي بقيه منتظران هم دعا كن........
مامان آیدا
پاسخ
الهی هیچ کس رو منتظر نگذار فرشته جون ادرسی که گذاشتی سایتت رو باز نمی کنه خانمی.. می خواستم برای خصوصی که گذاشتی چیزی بهت بگم نتونستم باز کنم وبلاگت رو
مامان سهند و سپهر
15 تیر 93 8:40
مامان آیدا ؟ سلام خوبی عزیزم ؟ وای چقدر بهت میاد مامان آیدا باشی عزیز دلم چطوره ؟ چقدددددر دلم هواتو کرده. راستی من همون 5 شنبه هم توی وایبر هم اس ام اس برات زدم ولی نرسید بهت انگار؟ شمارت تغییر کرده ؟
مامان آیدا
پاسخ
مرسی عزیز مهربون نه گوشیم خاموش بود فقط امروز گرفتم وایبرت رو... عزیزمم
مژگان
15 تیر 93 9:59
خیلییی خوشحااااااااااااللللللللم آیدا جونم بیا و یکم از احساساتت برامون بنویس خیلی هیجان زده ام
مامانِ عسل
15 تیر 93 10:09
خصوصی
مامان آیدا
پاسخ
سلام عزیزم با افتخار فراوان
فافا
15 تیر 93 10:19
وای آیدا جون واقعا دلم گرفت از خوندن این پستت ... خدا انشالله نی نی کوچولوت رو برات سفت و سخت نگه داره . برای منم دعا کن . منم منتظرم ....
مامان آیدا
پاسخ
انشاالله.. انشاالله که شما هم بزودی به آرزوی قشنگت برسی عزیزم
آسيه
15 تیر 93 12:09
آيدا مهربون هنرمند كدبانو باسليقه همه اينا را با نگاه اجمالي به كل وبلاگت فهميدم مباركت باشه .برات خيلي خوشحالم . براي خدا كاري نداره قربونش برم براي همه دعا كن دوست تازم .مراقب خودت باش
مامان آیدا
پاسخ
سلام عزیزم ممنون از لطفتون براتون آرزو می کنم به هر آرزویی که دارین برسین. واقعا برای خدا که کاری نداره
ارغنون
15 تیر 93 12:09
سلام آيدا جون. تبريك ميگم! من از وبلاگ رويا جون اومدم اينجا. مطالب قبليت رو خوندم و باهاش اشك ريختم چون منم مثل خودت يه بار حاملگي خارج از رحم داشتم اما الان به لطف خدا يه گل پسر نازه هفت ماهه دارم. ميدونم كه خيلي استرس و هيجان داري منم همينطور بودم و كل نه ماه رو از شوهرم مي پرسيدم يعني حالش خوبه؟ يعني به سلامت مياد بغلم؟ اما خب خدايي كه خودش بعد از اون همه دردسر چنين معجزه اي رو به آدم نشون ميده خودش هم مواظبشه. هر روز براش صدقه بده و توكلت به خدا باشه. انشالله كه بارداري خوبي داشته باشي و به سلامتي ني ني نازت رو در آغوش بگيري. مواظب خودتون باش.
مامان آیدا
پاسخ
عزیزم اولا که خوش آمدی و بعد هم ممنون!! واقعا حرف هات انگار یه آارمشی بهم داد.. همیشه می دونم که خدا حواسش هست ولی این دل رو نمیشه کاری کرد.. ممنون که برا نوشتی.. خدا گل پسرت رو برات نگه داره و خانواده تون رو همیشه شاد و خوشحال نگه داره انشاالله
marzi
15 تیر 93 12:45
سلام مامانی. ایشاالله خوب باشی و نی نی هم سلامت رشدش رو ادامه بده.
مامان آیدا
پاسخ
سلام مهربون.. انشاالله
سودابه
15 تیر 93 14:19
سلام مامان آیدا خوبی ؟ عزیزم من میفهمم چی میگی ولی آیدای عزیزم بیا و فقط مادری کن و به هیچ چیزه دیگه ای هم فکر نکن . خدا خودش حافظ خودتو و نی نی هست شک نکن . باشه دوستم ؟ فقط مادری ... از لحظه لحظه ی این روزها لذت ببر
مامان آیدا
پاسخ
چشم
فرزند صالح
15 تیر 93 14:31
وای باورم نمیشه مامان شدی آیدا جون؟؟؟؟؟ خدایا شکرت تروخدا کارتو کم کن، اصلا نرو سرکار مراقب خودت باش ایشالا که خدا مراقبش هست و به زودی خبر تپیدن قلب قشنگشم میذاری خییییلیییی خوشحال شدم عزیزم مبارک باشه
مامان آیدا
پاسخ
سلام عزیزم!! الهی که بزودی خبر بارداری خودت رو بخونم کارم رو هم دارم بهش فکر می کنم.. میدونی بالاخره شرایط مالی رو هم باید حساب کنم.. ولی احتمالا از بعد از ماه رمضان دیگه نمیام سر کار.. چون خیلی کار پر استرسی دارم من متاسفانه
عاشق درسا
15 تیر 93 15:52
عزیزم خدا رو صد هزار مرتبه شکر. مواظب خودت باش ودعای ناس را زیاد بخون. با این خبرت امروزمو پر از شادی کردی.درسا منتظر دوستشه.
مامان آیدا
پاسخ
مرسی مونا جون برام دعا کن
بهار
15 تیر 93 17:32
خدا رو هزار مرتبه شکر انشالله به سلامتی بغلش کنی
مامان آیدا
پاسخ
ممنونم بهار عزیز.خدا امیر علی شما رو براتون نگه داره
الی
16 تیر 93 2:29
آیدای مهربونم مرسی بابت تک تک کلماتی که برام نوشتی و مطمئنم که همش از دل مهربونت در اومد . برام دعا کن که نشکنم که کم نیارم هروز و هر لحظه هر ماه به معجزه ی بزرگ خدا ایمان دارم . بالاخره نوبت منم میرسه مطمئنم . در ضمن عزیزم وبلاگ ندارم که آدرسشو برات بزارم . . بارها این پستتو خوندم و حظ کردم . دوسش دارم خوشحالیت جاودانه باد
مامان آیدا
پاسخ
مرسی عزیزم.. انشاالله بزودی معجزه خدا رو در آغوش می کشی...
لیلا
16 تیر 93 2:38
دعام کن دعات میکنم
آدی
16 تیر 93 9:08
ایدااااااااااا بیا از حس و حالت بگوووووووووووووو
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد