من یک مادر هستم
سلام دوستان همیشه همراه من برگشتم.. فرشته ای از اسمان آمد و من آمده ام برای غبار روبی خانه اش!! تا 7 ماه دیگه که می خواد بیاد همه چیز مرتب باشه برای آمدنش
پر از احساسات متناقضم.. دارم سعی می کنم هیجانم رو کنترل کنم و براتون از اول بگم که چی شد و چی قراره که بشه....
همه میدونید که من الان چند وقته توی رژیم خیلی سفت و سختم... و یک عالمه قرص چربی سوز و ویتامین و این جور چیز ها مصرف می کردم. چند وقت گذشته خیلی حال بدی داشتم همه چیز های زندگی قاطی شده بود هم کار و هم زندگی و هم درس و رژیم و...دو هفته پیش که پیش دکتر رفتم و دکتر گفت گه عفونت هم دارم حتی کاملا معاینه ام کرد... من اون زمان حامله بودم!!!!خودم هنوز باورم نمیشه که چطور میشه که بشه!!!اون روز خانم دکتر نوید داد که بعد از ماه رمضان پروسه ام رو شروع می کنه!! منم ورزشهامو سنگین تر کردم و تغذیه ام رو هم خیللی کم کردم که تا بعد از ماه رمضان یه 7 8 کیلوی دیگه کم کنم... طفلک کنجد من چقدر سختی کشیده این 6 هفته گذشته!!!
تازه آنتی بیوتیک ها هم بود. دکتر برای عفونتم کلی کرم و شیاف و آنتی بیوتیک تجویز کرده بود... بعد قبل از اینکه شروع کنم به اصرار همسرم با خواهرش 5 شنبه هفته پیش رفتیم پارک آبی... یعنی ببینید چه کار هایی کردم من یعنی بازی های پارک آبی رو اگر رفته باشید همه اش تکون ها و ضربه ها فشار اب شدید... واقعا وقتی خدا بخواد کاری رو بکنه!!! هنوز توی شوک هستم که بعد از این همه سختی ها و ناز کشیدن ها... با وجود این همه کار های خطرناکی که من تو این دو ماهه با بدنم کردم.. این فرشته دوست داشتنی من سفت و سخت چسبیده به من!! غیر از معجزه چه چیز دیگه میتونه باشه؟!!! غیر از اینکه خواست خداست؟!!!
خلاصه بعد از یک خستگی اساسی حاصل از بالا پایین پریدن تو پارک آبی. قرص های آنتی بیوتیکم رو شروع کردم و هر شب یک شیاف هم برای عفونت مصرف می کردم.. دقیقا روز بعد از پارک آبی به خونریزی افتادم.... با خودم کلی خوشحال بودم که خدا رو شکر این همه بالا و پایین پریدن من تو این مدت حداقل یه حسنی که داشت این بود که مجبور نشدم برای پریود شدن دوباره آمپول بزنم نگو طفلکم دیگه تاب نیاورده این همه اذیت و ازار رو و می خواسته دیگه بی خیال بشه!!!
بعد ولی پریودم خیلی عجیب غریب بود فقط یک شب کمی خونریزی داشتم و بعد شد گاهی یک لکه صورتی خیلی خیلی کم رنگ!! میدونید گاهی حال بد هم کمک میکنه به آدم. از اول هفته که اینطوری شدم مرتب یاد خاطرات پارسال و خونریزی های سقطم برام زنده شد. یعنی همه اش با خودم فکر می کردم این شبیه پریود نیست.
بعد برای خودم رویا پردازی می کردم.. یاد اون خانمی افتادم که توی نوید پارسال دیده بودم.. اون خانم باردار بود و برام تعریف کرد که 16 سال تلاش کرده و وقتی نشده دیگه برای آخرین بار می خواسته پیش کشاف زیفت کنه!! دکتر هم بهش گفته بوده که بعد از ماه رمضان بیا و سیکلت رو شروع کنم ولی خانمه توی ماه رمضان متوجه میشه که باردار شده... یاد این موضوع که می افتادم از هفته پیش برای خودم فانتزی تشکیل داده بودم که کاش میشد که مثلا یه همچین اتفاقی هم برای من بیفته!! بعد خودم ابر های بالای سرم رو پاره می کردم و کلی با خدا حرف می زدم که خدا جون تو این ماه که مهمانی داری به منم یک هدیه بده... منو مهمون خودت کن!!!گاهی در خفا گریه کردم!! گاهی با خدا دعوا کردم توی این هفته... در نهاین مرتب بهش گفتم که من می خوام ولی اگر صلاحم نیست نده!!! یا به صلاحم قرار بده و بده!!! همیشه یکی از ترس هام بزور گرفتن چیزی از خدا بوده!!
خلاصه اینکه همه اش توی این فکر ها بودم تو هفته پیش از ماه پیش هم سینههام درد خیلی شدیدی داشت که مرتب فکر می کردم بخاطر ورزشهای سنگین چند وقته هست!!!
چهار شنبه رفتم برای پرو لباس عروس خواهرم و لباس خودم رو هم دادم که بدوزه.. خیاط که آشنا هم هست گفت بگذار یکم بگذره ببینیم وزنت چی میشه الان کم کردی یهو دیدی شکمت بادکنک شد انوقت دیگه این مدلا رو که نمیشه بدوزی!!!
پنجشنبه صبح هم با خواهرم می خواستیم بریم بازر برای خرید یک سری از لوازم جهیزیه!! خلاصه چون خونریزی داشتم و خوب کل هفته رو مرتب توی این افکار بودم با وجودی که قسم خورده بودم تا اطلاع ثانوی بی بی چک نگذارم ولی صبح قبل از اینکه بریم بازار تست زدم.....خخخخخخخخ
بعد اونقدر ناامید بودم من خنگ.. تست رو که امتحان کردم پشت و رو گرفته بودم. یعنی اون قسمتی که جواب رو نشون میده رو به پشتش داشتم نگاه می کردم. اینا آخه پشت و روشون شبیه همه.. یه مدت زل زدم دیدم هیچی نشون نمیده یعنی اصلا هیچ خطی نشون نمیداد.. یعنی خب پشتش بود دیگه... بعد تو دلم گفتم چه مسخره همین یکی رو داشتم اینم که بی اعتبار بود. خلاصه بلند شدم که بندازمش بیرون که تا افتاد توی سطح تازه انوطرفش رو دیدممممممم...................
یعنی الان نمیتونم با کلمات بهتون بگمم چقدر شوکه شده بودممممم... واییی اصلا باورم نمیشددد که... گمونم یه دو دقیقه ای همونطور که توی سطل بود داشتم بهش نگاه می کردم و مغزم هنگ کرده بود که اینا چیه!! من کجام؟!! الان چی شده!!! یعد دیگه با همه وسواسی که داشتم نفهمیدم چجوری دست انداختم و تست رو بر داشتم... خدا وکیلی هر چیز دیگه ای بود نگاهش هم نمی کردم ولی این دیگه خیییلی مهم بود.. البته شستمش..بعد دیگه به خواهرم زنگ زدم که نمیام بازار و حالم بده.. اونم بنده خدا فکر کرد چی شده بدو بدو اومد که مثلا از من مراقبت کنه... دیگه منم جریان رو براش گفتم.. بعد هم زنگ زدم به دکتر که خب پنجشنبه دکتر کجابود!!! ددستیار دکتر تلفنی آخرین زمان پریودم رو گرفت و حساب کرد. گفتم بیام آز خون بدم که گفت نه دیگه الان باید حدود 6 7 هفته باشی.. بیا برات بنویسم برو سنو گرافی.. حال پنج شنبه من خیلی غریب بود.. هیجان شدید داشتم و قلبم بشدت تپش داشت.. هر کاری هم می کردم آروم نمیشدم که نمیشدم... وقتی برای سو نو خوابیدم. دکتر که یه آقا هم بود پرسید چند وقتته ؟!1 گفتم نمیدونم و براش تعریف کردم که جریان چیه و من مریض دکتر عارفی ام و قرار بوده IVF کنم داشتم می گفتم که یکبار هم خارج رحمی بودم که دکتر حرفم رو قطع کرد و گفت: خارج رحمی و فلان نیستی.. توی خود خود رحم یه ساک خیلی خیلی سالم و جای خیلی خوب تشکیل شده.. بعد به پرستار گفت بزن پایان 6 هفته.. من دیگه نفهمیدم اشک هام کی روان شد.. دکتر هم زد به شانه ام و گفت بیا اینم خبر خوب... دو 3 هفته دیگه بیا برای قلبش!! و رفت!!! وای که چه حالی بودم من... خدا جونم... هزاران بار حمد و سپاس.. خدا جونم قربون اون رحم و رئوفت بشم که تاب غصه بنده هات رو نداری... خدای نازنین من که زیباترین لحظه ها رو بخاطرت تجربه کردم.... خدا جونم تا بی نهایت شکرت...
وقتی بالا رفتم که سونو رو به دستیار دکتر نشان بدم منشی گفت بنشین ببینم دکتر مریض داشته اومده تو رو هم ببینه.. میگی لکه بینی داری شاید خطرناک باشه...
خلاصه دکتر هم من رو دید و البته خیلی سرد ولیبالاخره دید... دو تا آمپول داد و تعدادی قرص که هم لکه بینی ام رو بند بیاره و هم جای نازنینم رو محکم کنه... آمپول هاش دردناکه ولی فدای یک تار موش... تو فقط بمون.. تپش اون قلب نازنینت رو بشنوم.. دست های ننازنینت رو تو دستم بگیرم.. با بوی تنت مست بشم.. دیگه چی می خوام از خدا.... خدا جون این شادی منو قطع نکنه... حالا که با این همه محبت و لطف دل و روحم رو شاد کردی.. این معجزه ات رو پایدار کن... بگذار این طعم گس خوشبختی تا ابد با من بمونه.. حالا که بدون هیچ به ازاییی از من یک وماه نیمه که فرشته نازنینت تو دل من لونه کرده.. بگذار ازش مراقبت کنم.. بگذار در کنارش باشم.. بگذار وقتی اولین قدم هاشو بر میداره حایلش باشم... بگذار تو همه مراحل کنارش باشم... خدا نازنین توی این یک ماهبا همه سختی هایی که طفلکم دادم ولی حفظش کردی... خواهش می کنم در کنارم بمان... و اگر صلاحمان هست،در کنارش بمان و به من زیباترین حس دنیا رو هدیه کن...
لکه بینی ام از دیروز قطع شده و فقط جای دردناک سوزن آمپول گاهی یادآوری می کنه...!! خدا کنه که دیگه هیچ لکه تلخی به جسم نحیف فرشته ام حمله نکنه.. خدا کنه قلب کوچولوش به صدا در بیاد... خدا کنه این قلب من که داره از تو سینه در میاد تحمل کنه اگر صدای قلبی نبود... خدا کنه.. .. فقط خدا کنه...