کلها
روستای کلها بشرح تصویر:
کوچولو ناز دوست داشتنی من... میدونی عزیز دلم مامانی خیلی تنهاست. این سفر ها باعث میشه تا نبودنت را فراموش کنم. خودم را بدست آب می سپارم تا افکار تلخم رو از این بدن خسته و زخم خورده ببره.
کوچولوی ناز دوست داشتنی من... تمام تلاشم رو دارم می کنم که نداشتنت فقط بشه یه نیاز ساده... که وقتی صدای بازی و خنده شادمانه کودک 11 ماهه همراهانمان شد ضمیمه این صدای آب... با حسرت نگاهش نکنم..
کوچولو ناز دوست داشتنی من... کم کم دارم به جایی می رسم که تا مردن برای داشتن تو راه کمی مونده. که وقتی مادر دور تا دور کودک در خواب نازش را حصار می کند. دلم پر می کشد بیایم و در آغوشش بکشم و به کوه پناه ببرم.
کوچولوی ناز دوست داشتنی من... جان مادر.. شکایتی ندارم... ولی دلم خیلی تنگ هست. نگاه عاشقانه مَردم را که می بینم... نه به من!! به کودک معصوم غریبه ای که خودش را سرخوشانه در آغوشش رها کرده... دلم می گیرد.
که وقتی نگاهشان می کنم. خنده اش را می دزد که من آن همه خواستن را در وجودش نبینم... دلم تنگ می شود.
کوچولوی دوست داشتنی من..... جانم به فدای خنده هایت که از دیدنش محرومم.. این آخرین جرعه های تلاشم رو با عشق تو می نوشم. که شاید مستی داشتن و وبوئیدن تو نصیبم شود.
کوچولوی دوست داشتنی من... این آخرین تلاش است...این آخرین قدم ها را با کمک تو قدم بر می دارم....می دانم که بالای این کوه صعب العبور تو را خواهم دید.... وایییی اگر تو نباشی......اگر نباشی..... می روم تا ته دره و همانجا چادر خواهم زد....
جان مادر شکایتی ندارم... دلم گرفت از دیدن بچه های همسایه... دلم گرفت از دعای خیر و سفره های مختلف... دلم گرفت از نگاه پرسشگر آدم ها...
سفر که می روم... همه فکر هایم می میرند.... تو می شوی کوچولوی ناز دوست داشتنی ای که یک گوشه دلم با قلبم بازی می کند... آرام.. آرام.... به روحم تلنگر می زند..... ولی من غرق صدای رود شده ام... نجوای خدا در میان آب های رود ترنم این روز های من می شود.... خدا برایم لالایی می گوید.... و من دوست دارم در آغوشش تا ابد خودم را به خواب بزنم...