سفر
ماه چهارم هم تمام شد... ۴ ماهه که درون من یک حیات دیگه جاریه.. چهار ماهه که هر روز به خودم تلنگری می زنم که نکنه من خوابم و یک رویای شیرین می بینم.. چهار ماهه هر روز که بلند میشم میگم خدا یا شکرت که هست و هر شب که می خوام بخوابم میگم خدایا شکرت یک روز دیگه ما با هم بودیم.. تو معجزه زندگی من,معنای همه لحظه هام شدی.. هر کس می تونه حضورت رو و تاثیر بودنت رو در من بوضوح ببینه و خدایا شکر و هر لحظظه شکر برای این معجزه زیبا... گذر روز ها و شبها تند شده,اما من هنوز بی تابم... کاش. امشب که می خوابم فردا ماه ۸ باشم.. نمیشه؟!!!
این روز ها اونقدر درگیر کارهای مراسم و چیدن خانه خواهری هستم که واقعا گذر روز ها و هفته ها رو متوجه نمیشم..این خیلی خوبه.. کاش۱۰ تا خواهر داشتم که همشونو تو همین ماه ها شوهر می دادم و سرم گرم بود این خواهر کوچیکه بنوعی آخرین نوه و پایان نسل خودشه توی فامیل...در نتیجه همه خانواده بشدت منتظر عروسی هستند و همشون هم در عروسی شرکت خواهند کرد... این به این معناست که خانه های ما پر از مهمان های رنگ وارنگ خواهد شد که همه بلیط های یکماهه گرفتند بعضی هاشون رو من برای اولین بار خواهم دید... مثلا دایی کوچیکه... این دایی جان ما رو حتی پدرمون هم ندیده.. خیلی سال پیش از ایران رفته و الان ۳ تا دختر هم داره.. بر حسب مدل خانواده یکدفعه تصمیم گرفته که ما با هم آشنا بشیم و داییمون رو ببینیم.. خب بد هم نیست حداقل ندیدده از دنیا نمی ریم... خب من یک دایی دیگه هم داشتم که ندیدمش و ندیده هم از دنیا رفت... گفتند دو تا پسر و یک زن فلیپینی داشته ,ولی ما که ندیدیم..یک شب یک آقایی زنگ زد خانه ما و گفت که همسایه ایرانیش مرده و گفتند که به این شماره خبر بدیم.. حالا دیگه شما نسبتی با مرحوم دارید یا نه نمیدونم... بنده خدا مامانم داشت سکته می کرد.. ینم مدل خانواده مادریه دیگه.. من از کل خانواده چند صد نفره اش دو تا خاله های مامانم و یدونه خاله خدم رو میشناسم.. اونم هر چند سال یکبار که این طرف ها پیداشون میشه.....خاله و عمه ها هم که حدود ۸ سالی میشه دیده نشدند البته بغیر از یکی که من رو خیلی هم دوست داره و برای عروسی من اومد... از سمت پدری هم شرایط بهتری نداریم... غیر از یدونه عمه و تعدادی دختر عمه بقیه در جای جای این کشور و دنیا پراکنده شدند... فقط بر حسب قانون چسبندگی فامیل پدری بیشتر دیده شدند ,زمانی که پدر بزرگ ها زنده بودند باز هر سال هر طوری بود جمع می شدند..اونها هم که رفتند و دیگه گاهی در خلا زمانی یهو غربت زده بشند پیداشون میشه... البته خدا نکنه برای یکی از این همه فامیل ندیده من مشکلی پیش بیاد...... موج احساسات و عواطف و کمک های نقدی و غیر نقدیه که سرازیر میشه..... هیچ وقت یادم نمیاد یکی مشکلی داشته و مشکلش توی خانواده حل نشده باشه... مثلا من اولین فرد سرکشی بودم که توی این خانواده وام از بانک گرفتم...... اونم چند تا چند تا.... کلی هم دعوا شدم که تا ما هستیم چرا.... همه چی توی این خانواده باید حل بشه.. خوبه البته من واقعا از بچگی فکر می کردم ما خیلی عجیب غریبیم... چون هیچ کس رو مدل خانوادهخودم ندیده بودم... الان هم همسری مثل بچگی های من فکر می کنه و می گه شما ها خیلی عجیبین...و خیلی همه چیتونو همه میدونن... غرض اینکه حالا این فامیل رنگارنگ همه دارند دور هم جمع میشن... و همه هم خانه های ما باید جا داده بشند... من البته مهمان دوست دارما وای مهمون داری در حین عروسی خیلی سخته.. هر کدومشون هم هزار تا ناز دارن.. منم که واقعا حوصله ندارم الان ...
مامان خیلی خیلی اصرار داره بعد از عروسی و رفتن همه آدمها من برم پیششون... راستش خیلی دوست دارم... کلا که سفر خیلی دوست دارم ولی تو این شرایط همش نگرانم.. دکترم اجازه سفر داد حتی استقبال هم کرد ولی دوری از دکتر.. نمی دونم که... فعلا دارم واگذار میکنم به بعد از عروسی... ولی مامان خیلی اصرار داره.. بخصوص که می خواد سیسمونی بخره و میگه تو هم باش... همسری هم که انگار خسته شده از غر غر های من تشویقم میکنه که برو هوا عوض کنی... ولی من همش میگم اگر مشکلی پیش بیاد اینجا از دکترم دورم.. و این یکم نگرانم می کنه.. موندم چه کنم... فعلا دارم خودم رو برای اولین سری مهمون ها که ۶ مهر میان آماده میکنم...
از همه این حرفها که بگذریم..سوغاتی خورون داریم ...... قول دادند همه سوغاتی ها مال عروس نباشهههه.. برای نی نی منم قراره بترکوننند