اولین ملاقات
هنوز گاهی جلوی آیینه میرم و به معجزه قشنگ خدا با دقت نگاه میکنم. دستم رو روی شکمم می کشم تا با چند تا ضربه کوچیک حضورش رو بهم یاد آوری کنه....هنوز گاهی با ناباوری بهش نگاه می کنم و همزمان برای لحظه لحظه این روز ها خدا رو هزاران مرتبه شکر می کنم.... عشق من تا آخر این هفته شش ماهه که با منی..پاره ای از وجودمی..شش ماه...اول راه که بودم با خودم می گفتم چقدر طولانی خواهد گذشت مادر های ۶ ۷ ماهه رو که میدیدم با خودم می گفتم خوشبحالشون دیگه چیزی نمونده اون دست های کوچولو رو تو دست بگیرند....الان ولی خودم که رسیدم به ماه هفت احساس می کنم هنوز خییییییلی مونده .....۱۳ هفته دیگه به امید خدا می بینمت....و باور کن چنان بی تابم و مشتاق برای بوی تنت..نگاه معصومت که گذروندن این .۳ هفته هم برام کابوسه...دیگه بابایی هم بی تاب دیدنته.... قبلا خیلی حس خاصی نداشت..خیلی منطقی با حضورت برخورد می کرد..از دیروز ولی او هم مثل من هیجانزده است....آخه برای اولین بار حسست کرد..دیروز لگد های مداوم و محکمی می زدی..برای اولین بار خودم حرکتت رو از روی شکم دیدم.... به بابایی گفتم فکر کنم اگر الان دستت رو بگذاری حسسش کنی..مادر جان تا دیروز هر بار بابایی می خواست ضربه هات رو لمس کنه و دستش رو می گذاشت روی شکمم شما دیگه حرکت نمی کردی. دیروز هم اولش دوبار ساکت شدی ولی یهو ۳ تا ضربه محکم درست به دست بابایی زدی..وای اگربدونی بابایی چقدر ذوق زده شده بود.... البته تاثیر بدش این بود که تا شب دستش رو از روی شکم من بر نداشت..همینطور من نشسته بودم و نمی گذاشت بلند بشم ولی خیلی لذت بخش بود... از دیروز هم تکون هات همه همونطور محکم و ملموس شده و من کیف می کنم.... زنده میشم با هر تکونت.... اهی این ۳ ماه رو هم به خیر و خوشی بگذرون و سام من رو صحیح و سالم به آغوشم برسون... آرزو می کنم که همانطور که در لحظه لحظه زندگیم در کنارم بودی ,او رو هم در آغوش بگیری و هدایتش کنی..
متاسفانه درد های کمرم شروع شده دکترم خیلی با وسواس حواسش بهم هست.. معتقده که باید بستری بشم تا بتونه از نزدیک منو چک کنه...اما من اعصاب بیمرستان رو ندارم برای همین فعلا کوتاه اومده.ولی دیگه تحرک خیلی کم دارم.. و بیشتر یا دزار کشم و یا روی کاناپه نیمه نشسته ام.. هنوز خیلی نگران کننده نیست ولی دکتر معتقده ماه آخر باید روی ویلچر بشینم... خیلی وزن اضافه نکردم کلا از اول بارداریم ۴ کیلو..که همه اش هم متعلق به گل پسریه بس که رعایت می کنم... درد های شبانه ام داره زیاد میشه و من تقریبا دیگه شبها نمی خوابم شاید ۱ یا ۲ ساعت بزور ۴ ۵ تا بالشت و چپ و راست شدن... اما در کل خوب خوبم.... ۵ شنبه با بابایی رفتیم و کاغذ دیواری اتاقت رو هم تهیه کردیم... تا هفته دیگه سرویستهم میاد و اتاقت شکل می گیره....وای که چقدر خوب بود الان آخر دی می بود....نفسم بهموقع بیا.. یه وقت مراعات مامان رو نکنی بگی کمرش درد می کنه ها.. حسابی تپول مپول شو و بعد بیا....خیلییی دوست دارم پسر نازنینم...بی صبرانه منتظرتم