سام نازنین ماسام نازنین ما، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

کودکانه

اولین ملاقات

1393/8/17 16:47
نویسنده : مامان آیدا
444 بازدید
اشتراک گذاری

هنوز گاهی جلوی آیینه میرم و به معجزه قشنگ خدا با دقت نگاه میکنم. دستم رو روی شکمم می کشم تا با چند تا ضربه کوچیک حضورش رو بهم یاد آوری کنه....هنوز گاهی با ناباوری بهش نگاه می کنم و همزمان برای لحظه لحظه این روز ها خدا رو هزاران مرتبه شکر می کنم.... عشق من تا آخر این هفته شش ماهه که با منی..پاره ای از وجودمی..شش ماه...اول راه که بودم با خودم می گفتم چقدر طولانی خواهد گذشت مادر های ۶ ۷ ماهه رو که میدیدم با خودم می گفتم  خوشبحالشون دیگه چیزی نمونده اون دست های کوچولو رو تو دست بگیرند....الان ولی خودم که رسیدم به ماه هفت احساس می کنم هنوز خییییییلی مونده .....۱۳ هفته دیگه به امید خدا می بینمت....و باور کن چنان بی تابم و مشتاق برای بوی تنت..نگاه معصومت که گذروندن این .۳ هفته هم برام کابوسه...دیگه بابایی هم بی تاب دیدنته.... قبلا خیلی حس خاصی نداشت..خیلی منطقی با حضورت برخورد می کرد..از دیروز ولی او هم مثل من هیجانزده است....آخه برای اولین بار حسست کرد..دیروز لگد های مداوم و محکمی می زدی..برای اولین بار خودم حرکتت رو از روی شکم دیدم.... به بابایی گفتم فکر کنم اگر الان دستت رو بگذاری حسسش کنی..مادر جان تا دیروز هر بار بابایی می خواست ضربه هات رو لمس کنه و دستش رو می گذاشت روی شکمم شما دیگه حرکت نمی کردی. دیروز هم اولش دوبار ساکت شدی ولی یهو ۳ تا ضربه محکم درست به دست بابایی زدی..وای اگربدونی بابایی چقدر ذوق زده شده بود....قلب البته تاثیر بدش این بود که تا شب دستش رو از روی شکم من بر نداشت..همینطور من نشسته بودم و نمی گذاشت بلند بشمنیشخند ولی خیلی لذت بخش بود... از دیروز هم تکون هات همه همونطور محکم و ملموس شده و من کیف می کنم.... زنده میشم با هر تکونت.... اهی این ۳ ماه رو هم به خیر و خوشی بگذرون و سام من رو صحیح و سالم به آغوشم برسون... آرزو می کنم که همانطور که در لحظه لحظه زندگیم  در کنارم بودی ,او رو هم در آغوش بگیری و هدایتش کنی..

متاسفانه درد های کمرم شروع شده دکترم خیلی با وسواس حواسش بهم هست.. معتقده که باید بستری بشم تا بتونه از نزدیک منو چک کنه...اما من اعصاب بیمرستان رو ندارم برای همین فعلا کوتاه اومده.ولی دیگه تحرک خیلی کم دارم.. و بیشتر یا دزار کشم و یا روی کاناپه نیمه نشسته ام.. هنوز خیلی نگران کننده نیست ولی دکتر معتقده ماه آخر باید روی ویلچر بشینم... خیلی وزن اضافه نکردم کلا از اول بارداریم ۴ کیلو..که همه اش هم متعلق به گل پسریه بس که رعایت می کنم... درد های شبانه ام داره زیاد میشه و من تقریبا دیگه شبها نمی خوابم شاید ۱ یا ۲ ساعت بزور ۴ ۵ تا بالشت و چپ و راست شدن... اما در کل خوب خوبم.... ۵ شنبه با بابایی رفتیم و کاغذ دیواری اتاقت رو هم تهیه کردیم... تا هفته دیگه سرویستهم میاد و اتاقت شکل می گیره....وای که چقدر خوب بود الان آخر دی می بود....نفسم بهموقع بیا.. یه وقت مراعات مامان رو نکنی بگی کمرش درد می کنه ها.. حسابی تپول مپول شو و بعد بیا....خیلییی دوست دارم پسر نازنینم...بی صبرانه منتظرتمماچ

 

 

پسندها (3)

نظرات (12)

marzi
17 آبان 93 20:46
خداروشکر که تا حالا خوب گذشته. الهی که 3 ماه دیگه نی نی سام عزیز به سلامت بدنیا بیاد. ایشاالله کمردردت خوب بشه. علتش چیه؟ چرا میگی دکتر گفته باید بستری بشی؟ مگه چی شده؟ بخاطر قندت یا کمردرد؟
مامان آیدا
پاسخ
ممنون مامان مرضی عزیز.. الهی که دوره بارداری شما هم در سلامت کامل و راحت سپری بشه و میوه دلت رو در آغوش بگیری... کمردرد من یه درد خیلی قدیمی بود کخ بخاطرش دکتر ها اجازه بارداری به من نمی دادند میگفتن احتمال فلج شدنم وجود داره.. فعلا که بلطف خدا غیر ممکن ها برام داره ممکن میشه و خدا یاری کنه غیر ممکن دکتر ها داره برام ممکن میشه..من واقعا نگرانش نیستم میدونم وقتی خدا بخواد و توان نداشته من برای بارداری تبدیل بشه به شیرین ترین بارداری دنیا حتما درد کمر خورد شده منم بدست خودش حل میشه
مامانِ عسل
18 آبان 93 7:38
مامان فرخنده
18 آبان 93 9:11
اي جانم كه سام جون داره مامانش را لگد باران ميكنه خوب كاري ميكنه خاله جون بيشتر ازقبل روزي چند بار بگير با مامان آيدا گل تمرين فوتبال كن دقيقا اولين باري كه مليسا لگد زد ومن خواستم به حميد نشون بدم ديگه نزدش تا موقع خواب كه چند تا لگد زد وحميد كاملا متوجه شد واشك شوق ريخت ميفهمم كه همسريت چه حالي داشته كاغذ ديواري اتاق سام جون مبارك باشه اتاق خوشملش را چيدي حتما عكس بذار ببينيم كه آيدا خوش سليقه چيكار كرده درمورد كمر دردت مطمئن باش خدا تا آخرين لحظه محافظ تو و سام جون هست آره بابا بيمارستان بيشتر آدم افسرده ميشه خودتت بيشتر از قبل مواظبت كن كه نيازي به بيمارستان نباش ديگه چيزي نمونده اين سه ماه هم تا چشم بهم بذاري ميگذره پس مواظب خودتون باشيد كلي دلم برات تنگ شده آيدا مامان
مامان آیدا
پاسخ
عزیزمی منم دلم تنگ شده خیلی مهمونهام هفته دیگه میرن یک کم روزهام آزاد تر میشه.. من بیمارستان برو نیستم هیچ جوره الکی کلی اذیت می کنند آدمو.. کاغذ دیواریش بد نشد اونی که می خواستم نشد حالا عکس می گذارم آماده شد
مامان رهام
18 آبان 93 9:11
سلام آیدا جونم این نوشتت منو یاد اولین ملاقات رهام با بابائیش انداخت که البته رهام لگد زد تو صورت باباش و بابایی شیرین ترین لگد زندگیش رو تجربه کردحس و حال این روزاتون خیلی شیرین امیدوارم همیشه زندگیتون پر از شور و شادی باشه و در کنار هم یه خانواده خوشبخت 3 نفره باشین کاغذ دیواری اتاقت هم مبارک سامی جونم
مامان آیدا
پاسخ
چه کیفی کرده بابایی رهام مرسی خاله مژگان مهربونبگذار بیام با رهام خونه هاتون رو بهم بریزیم
فافا
18 آبان 93 12:27
ای جونم چه حس خوشگلی ... آیدا جون فقط تونیستی که منتظر دی ماهی ما همه منتظریم. خاله قربونش بره الهی.
مامان آیدا
پاسخ
مرسی فافاجونم انشاالله به همین زودی شما تجربه کنی این حس ها رو
آسيه
18 آبان 93 14:14
خدا برات نگهش داره و انشالله به سلامتي مياد
مامان آیدا
پاسخ
سلامت باشین..مرسی آسیه جان
فرشته
18 آبان 93 15:00
الهي كه صحيح و سالم بغلش بگيري به حق علي اصغر امام حسين براي منم دعا كن تا زودتر نتيجه بگيرم
مامان آیدا
پاسخ
انشاالله که همین روز ها خبر خوش رو تو وبتون می خونم
سودابه
19 آبان 93 3:51
الهيىىىىىىىىىىى باور کن . عزيزم معجزه خدا هر روز داره بهت ميگه من هستم ... اومدم باورش کن وگرنه بهش ميگم حسابى لگد بارونت کنه تا حسابى حالت جا بياد و باورش کنى ها از خاله سودابه به نى نى سام عزيز خوشگلم لطفا چند تا لگد جانانه اين آيدا گلى رو مهمون کن دور هم حالشو ببريم من واسه نى نى بد آموزى دارم سريعتر وبلاگتو ببند ولى از شوخى گذشته مادرى خيلى بهت مياد آيدا جونم ايشالا سر موقع مياد فوق فوقش نشد يه تقلب ميکنى و خوش بحالت ميشه و نى نى رو 7 ماهگى برميدارى هيچى هم نميشه خيالت راحت هفته پيش دوقلوهاى دوست رو ديدم همون که ميکرو کرده بود و 7ماهگى هم زايمان ... ماشالا بچه هاش الان 4ماهه هستن صحيح و سالم خدا رو شکر گوش شيطون کر مشکلى هم ندارن . اينقدرم بامزه هستن که نگو ايشالا واسه تو هم هرچى خيره همون ميشه
مامان آیدا
پاسخ
از دست تو ایشاالله خدا یه پسر شیطون بده هی لگد بارونت کنههرچی خیره سودابه جونم..من کاملا خودمون رو سپردم دست خودش..زودتر هم بیاد و سالم بیاد رو چشمای ما جا داره ولی ایشااللههر وقت بیاد سالم باشه.. خیلی خیلی دوست دارم دوست مهربونم
مهتاب
19 آبان 93 12:42
خوش به حال مامان و بابای سام کوچولوی ما که دارند قشنگترین حسهای دنیا را تجربه میکنند قدر تلک تک این لحظه ها را بدون که بعد از امدن سام عزیزم بد جور دلتنگش میشی عزیزم.... انشالله این سه ماه باقیمانده هم به خوبی براتون بگذره و پسر گلت را بغل کنی
مامان آیدا
پاسخ
ممنون مامان مهتاب مهربونم علیرضای گلت رو ببوس
آدی
19 آبان 93 21:14
عزیزززززم.حسابی از این روزها لذت ببر که به سرعت برق میگذره و دلت برای این روزها هم تنگ میشه.من که دلم تنگ شده و هوس کردم یکی دیگه بزام ههههه.ایشالله این سه ماه رو به سلامت بگذرونی مامان ایدا
مامان آیدا
پاسخ
ممنون مامان آدی ولی باور کن اونقدر بی تابم برای تمام شدن این روز ها که نگو.... یکی دیگههم بد فکرینیستا بهش فکر کن
niloofar
20 آبان 93 13:44
عزیزم این مددت به سلامتی گذشته بقیه ش هم به خوشی میگذره نگران هیچی نباش. همین که گل پسرت هفته ی 29 و رد کنه دیگه هیچ دغدغه ای نداری. بعدش اگه خدای نکرده زودتر هم دنیا اومد مشکلی نخواهد داشت. تا میتونی استراحت کن آیدا. حتی اگه قرار شد روی ویلچر بشینی هم مبادا خودت و ناراحت کنی. هیچی مهمتر از سلامتی خودت و پسرت نیست. همه این اذیتها و دردا گذراست. به لحظات خوشی که 13 هفته دیگه درانتظارته فکر کن عزیزم.
مامان آیدا
پاسخ
ذاتا فکر ۱۳ هفته دیگه است که منو آروم نگه میداره...ولی کاش وقت دکتر زود بزود تر بود من دیگه این هفته آخری رو بزور خودم رو آروم نگه میدارم.امیدم بخداست...
سکوت
25 آبان 93 15:08
انشاالله که به سلامتی بگذره و نی نی جون سر وقت زمینی بشه.
مامان آیدا
پاسخ
مرسی مهربونم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد