روز های پر از علامت سوال
این روز ها پر سوالم.. چی میشه.. چجوری میشه.. تو حالت خوبه.. آسیبی بهت وارد نشده.. من حالم خوبه.. آنزیمها چی میشن.. تو کی میاییی.. سالم میایی.. نکنه بلایی سرت بیاد.. کمرم تحمل داره... قندم در چه حاله... مهمتر از همه تو کی میایی.. فردا... هفته دیگه... 5 هفته دیگه... هیچکدومشون جواب ندارند...با خودم میگم خوش بحال مامانامون... اصلا دوران بارداریشون این همه دکتر و دوا و سونو هم نبوده.. حتی نمی دونستند بچه پسره یا دختر.. شاید بزرگترین دغدغه اونها همین جنسیت بوده.. نمی فهمیدند قند چیه..آنزیمهای کبدی چه مرگشونه... حالا ما هر روز هزار تا آزمایش میدیم و بالاخره از توی یکی از این همه یه دردی پیدا میشه...راستش بعد از این همه پستی و بلندی کلمه خسته شدم خیلی زشت بنظر میرسه... ولی ته دلم که می تونم بگم خسته شدم.. یک روز در میان آزمایش خون ازم می گیرند رگهای دستم خشک شدند آنقدر سوزن فرو کردند... آنزیمهای کبدی رو زیر عدد خطر رساندند.. بیشترش رو مدیون همسری و خودم هستم تا دکتر ها... تمام غدا هایی که می خورم آب پز و بخار پز هست.. هیچ نوع چربی ای مصرف نمی کنم.. نمک و شیرینی کاملا حذف شده... فشارم در حد مرگ پایینه.. و مرتب سر درد دارم بخاطر افت فشار.. تو این هفته گذشته 1 کیلو وزن کم کردم که البته دکتر عارفی از این وضعیت ناراضیه ولی میگه بهتر از زایمان زودرسه... فعلا وضعیت کبدم رو رو رنج زیر خطر نگه داشتم ولی یک روز در میون آز میدم که اگر بالا بره باید زودتر زایمان کنم... کمرم هم که بد بود بدتر هم داره میشه.. دردها رهام نمی کنند.. هفته دوبار هم میرم nst وضعیت گل پسری خدا رو شکر خوبه... حرکاتش و ضربانش عالیه... حتی اونقدر ناقلاست که نوار قلبش رو نمی تونند درست بگیرند مرتب جا عوض می کنه.. خدا رو شکر که تو حداقل حالت خوبه.. تو خ ب باش من همه اینها رو تحمل می کنم.. قندم هم خوبه و دکتر کبدم هم مرتب تاکید می کنه که مواظب باش بالا نره چون اون خودش آنزیم هام رو جابجا می کنه... نمونه برداری از کبد بلطف پایین اومدن آنزیمها انجام نشد..خیلی خوشحال شدم.. انگار یک بار سنگین از روی دوشم برداشتند... تو این میون تکون های قشنگت آرامش قلبمه.. نمیدونی وقتی حرکت هات کم میشه من چه حالی میشم.. اونقدر این مدت دکتر ها به من استرس دادند و اعصابم رو داغون کردند که بشدت رو تکون هات وسواس پیدا کردم.. حرکت هات شده لالایی قلبم.. تا کم میشه دیوانه میشم.. همسری رو کچل می کنم که بلند شه بریم بیمارستان.. خخخخ دیشب بعد از اینکه تمام روز بقط مثل یه ماهی کوچولو گاهی لیز خورده بودی تو دلم بابایی نشسته بود کنارم و دستش رو رو شکمم گذاشته بود و با هات حرف میزد.. خخخ التماس می کرد که بابایی دو تا لگد به این مامانت بزن نفسش بند بیاد وگرنه نصفه شب هر دومون رو زا براه می کنه...چه کنم دست خودم نیست... خیلی خیلی خسته شدم.. ترس از دست دادنت یک لحظه رهام نمی کنه.. هر چند که خودم مرتب با خودم تکرار می کنم که تو ماندنی هستی و خدا محافظ هر دومونه.. ولی اونقدر اعصابم بخاطر این روز ها تحریک شده است که نمی گذاره خودم رو جمع جور کنم.... بلطف خدا این 4 5 هفته هم بگذره... هفته دیگه مامانم میاد و شاید یکم بهتر بشه اوضاعم.. حداقل تو خونه تنها نمی مونم که فکر و خیال بسرم بزنه این همه... دوستان خیلی خسته ام برام دعا کنین خیلی محتاج دعاتونم.. خیلی...