آخر قصه زیفت من
بالاخره تو رفتی!!!
. قلبم با تو بزرگترین دوگانگی زندگیش رو تجربه کرد. همه وجودم میخواست بمونی و بزرگ بشی و بیای در آغوشم. با همه وجودم میخواستم همه عشقم و بپا هات بریزم.الان داشتم به این فکر می کردم که اگر راهت رو گم نمی کردی الان دو ماهت هم تموم شده بود. من دو ماه تو رو داشتم و تو از وجودم تغذیه می کردی و عجیب این بود که میون اون همه التماس برای خواستن و موندن تو, من میخواستم که نباشی!!!!!!! این مدت همه جسمم بین خواستن و نخواستن تو تکه و پاره شد. همه احساسم رو وسط گذاشته بودم.تمام فکر و ذکرم تو بودی.غیر از تو و حضورت هیچ چیز نه میخواستم و نه می دیدم. از اون همه احساس که وجود داشت دیگه نه ذره ای باقی مونده و نه تو برام موندی. قلبم حیرانی بودن و نبودن,خواستن و نخواستنت رو تجربه میکنه.!!!!!
حالا تو رفتی و سند رفتنت رو امروز در دستم گرفتم. به هر کسی خبر رفتنت رو میدم,با تمام وجودش خوشحال میشه و به من میگه:خدا رو شکرررررر ,خلاص شدی از اون همه درد!!!!!!!! همه با چشمان شاد من رو در شادی رفتن تو همراهی می کنند. ولیی عجبا که من شاد نیستم از رفتن تو؟!!!!! هنوز امیدوارم ,هنوز به رحمت بی انتهایش امیدوارم,ولی از رفتن تو,...... نه خوشنود نیستم. غمگین هم نیستم.
.می دونم تو روزی بر می گردی.و برای همیشه قلبم رو از آن خودت می کنی. فقط تا اون روز قلبم وفادارانه غمگین نبودنت باقی خواهد موند. بمون و با فرشته ها باش.ولی قول بده که روزی...... یه روزی دوباره بر می گردی..... خدا پشت و پناهت....