به بهانه سالی که رفتی،...
این روزها....
از این روز ها نگویم بهتر است. روزگاری بود که مثل آهوی خوش نقش در کوچه باغ های زندگیم جست وخیز کنان و بی پروا می خرامیدم. روزگاری بود که هر روز با روح سرخوش درون آینه های پیچ در پیچ زندگیم شادمانه بازی می کردم و به چهره متفاوت خودم توی آینه های زندگیم چشم می دوختم. روزگاری دخترکی با شنل قرمز و یک سبد کلوچه های خوشمزه بودم که بدنبال خانه مادربزرگ پا در مسیر سرنوشت می نهاد. روزگاری زیبای خفته می شدم که با یک اشتباه زندگیم را به سوزن دوک نخ ریسی فروختم. روزگاری تبدیل به دختری شدم که پا در مسیری بی انتها برای یافتن خود نهادم. روزگاری دیگر در جستجوی گمشده ام سفر ها کردم. چند ماه قبل شاهزاده ای بودم که برای رسیدن به عشق گم شده ام با دیو ها و اژدها مبارزه می کردم.من روزگاری نقش اول قصه هایی بودم که هر روز می شنیدم. از این روزگاران خیلی گذشته است.
هنوز می خواهم بچه باشم. پدر بزرگ دست بر موهایم بکشد و قصه اولدوز و کلاغها را برایم بگوید .یا از شاه قلی خان که عاشق دخترک رخت شور شده بود. یا قصه شوریده خاتون و طوطی سخنگویش یا علا الدین و چراغ جادویش. قصه دختر شاه پریون!! چقدر هوای گریه دارد این دلم. چقدر دلم برای آن زبان شیرین ترکی ات تنگ شده. قصه که می گفتی من و خواهرم روی دو پایت می نشاندی و ما با چشمانی حیران از آنچه می گفتی نگاهت می کردیم. وقتی شاهزاده خانم گلابتون سکه های اشرفی را توی کمربندش قایم میکرد و از روسیه فرار می کرد. وقتی مباشر خان به جنگ اهریمن می رفت. وایییی وقتی شعر های شهریار را زمزمه می کردی که لالاییمان باشد.... حیدر بابا....... ساری گلین...... هنوز صدایت در گوشم زمزمه می کند. وقتی سر کوچه می ایستادی و به ما می گفتی گمونم تو اون مغازه یه چیزی برای شما دارند. و وقتی فروشنده از قبل می دانست نوه های آگا جان نفری یک تافی شیری و یک اسمارتیز شکل هشت، از مغازه او طلب دارند. وقتی از دستمان کلافه می شدی و دعوایمان می کردی!!!! بمباران را یادت می آید؟!! وقتی که خودت را روی من حایل کردی تا شیشه های خرد شده پنجره بجای من درون تو فرو رود. تا بودی جای آن شیشه ها روی بدنت عاشقترم می کرد.
هنوز می خواهم بچه باشم!!! هنوز می خواهم با دوچرخه قرمزم دورت بچرخم و تو سرخوش از بودنم، غم هایت را زیر کوه چین های صورتت پنهان کنی. هنوز می خواهم در تخت تو بخوابم. هنوز می خواهم بترسم از تاریکی شب و به تو پناه ببرم. هنوز می خواهم با چشمان عاشقت نگاهم کنی و من اینبار نگاهم را از نگاهت ندزدم!! هنوز می خواهم باشی حتی اگر درد پیری و ناتوانی پا هایت را ، تاب نداشته باشم!!!هنوز می خواهم باشی حتی اگر برای نفس کشیدن به نفس دیگری احتیاج داشته باشی!! هنوز با خودم با صدای مردانه ات خلوت می کنم.
دلم با رفتنت پرپر شد. حتی وقتی رفتی رفتنت را به من خبر ندادند!!. بلکه هجوم نیاورند گرگ ومیش های تنهاییم. همان زمان که رفتی بی پناه شدم.
دلم برایت تنگ شده، سر روی شانه های باد می گذارم و هر روز خاطرات با تو بودن را زندگی می کنم و نفس می کشم. هر چه دارم مدیون بودنت بود آگا جان. روحت شاد......
بعدا نوشت: احساس کردم باید این رو توضیح بدم. در زبان ترکی آذربایجان که خانواده من اونجایی هستن به پدر بزرگ آگا یعنی مرد بزرگ و به مادر بزرگ آتا یا آنه میگن.