سام نازنین ماسام نازنین ما، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

کودکانه

به بهانه سالی که رفتی،...

1392/11/2 11:28
نویسنده : مامان آیدا
443 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها....

از این روز ها نگویم بهتر است. روزگاری بود که مثل آهوی خوش نقش در کوچه باغ های زندگیم جست وخیز کنان و بی پروا می خرامیدم. روزگاری بود که  هر روز با روح سرخوش درون آینه  های پیچ در پیچ زندگیم شادمانه  بازی می کردم و به چهره متفاوت خودم توی آینه های زندگیم چشم می دوختم. روزگاری دخترکی با شنل قرمز  و یک سبد کلوچه های خوشمزه بودم که بدنبال خانه مادربزرگ پا در مسیر سرنوشت می نهاد. روزگاری زیبای خفته  می شدم که  با یک اشتباه زندگیم را به سوزن دوک نخ ریسی فروختم. روزگاری تبدیل به دختری شدم  که پا در مسیری بی انتها برای یافتن خود نهادم. روزگاری دیگر در جستجوی گمشده ام سفر ها کردم. چند ماه قبل شاهزاده ای بودم  که برای رسیدن به عشق گم شده ام با دیو ها و اژدها مبارزه می کردم.من روزگاری نقش اول قصه هایی بودم که هر روز می شنیدم. از این روزگاران خیلی گذشته است.

هنوز می خواهم بچه باشم. پدر بزرگ دست بر موهایم بکشد و قصه اولدوز و کلاغها را برایم بگوید .یا از شاه قلی خان که عاشق دخترک رخت شور شده بود. یا  قصه شوریده خاتون و طوطی سخنگویش یا علا الدین و چراغ جادویش. قصه دختر شاه پریون!! چقدر هوای گریه دارد این دلم. چقدر دلم برای آن زبان شیرین ترکی ات تنگ شده. قصه که می گفتی من و خواهرم روی دو پایت می نشاندی و ما با چشمانی حیران از آنچه می گفتی نگاهت می کردیم. وقتی شاهزاده خانم  گلابتون سکه های اشرفی را توی کمربندش قایم میکرد و از روسیه فرار می کرد. وقتی مباشر خان به جنگ اهریمن می رفت. وایییی وقتی شعر های شهریار را زمزمه می کردی که لالاییمان باشد.... حیدر بابا....... ساری گلین...... هنوز صدایت در گوشم زمزمه می کند. وقتی سر کوچه می ایستادی و به ما می گفتی گمونم تو اون مغازه یه چیزی برای شما دارند. و وقتی فروشنده از قبل می دانست نوه های  آگا جان نفری یک تافی شیری و یک اسمارتیز شکل هشت، از مغازه او طلب دارند.  وقتی از دستمان کلافه می شدی و دعوایمان می کردی!!!! بمباران را یادت می آید؟!! وقتی که خودت را روی من حایل کردی تا شیشه های خرد شده پنجره بجای من درون تو فرو رود. تا بودی جای آن شیشه ها روی بدنت عاشقترم می کرد.

هنوز می خواهم بچه باشم!!! هنوز می خواهم با دوچرخه قرمزم دورت بچرخم و تو سرخوش از بودنم، غم هایت را زیر کوه چین های صورتت پنهان کنی. هنوز می خواهم در تخت تو بخوابم. هنوز می خواهم بترسم از تاریکی شب و به تو پناه ببرم. هنوز می خواهم با چشمان عاشقت نگاهم کنی و من اینبار نگاهم را از نگاهت ندزدم!! هنوز می خواهم باشی حتی اگر درد پیری و ناتوانی پا هایت را ، تاب نداشته باشم!!!هنوز می خواهم باشی حتی اگر برای نفس کشیدن به نفس دیگری احتیاج داشته باشی!! هنوز با خودم با صدای مردانه ات خلوت می کنم.  

دلم با رفتنت پرپر شد. حتی وقتی رفتی رفتنت را به من خبر ندادند!!. بلکه هجوم نیاورند گرگ ومیش های تنهاییم. همان زمان که رفتی بی پناه شدم.

 دلم برایت تنگ شده، سر روی شانه های باد می گذارم و هر روز خاطرات با تو بودن را زندگی می کنم و نفس می کشم. هر چه دارم مدیون بودنت بود آگا جان. روحت شاد......

بعدا نوشت: احساس کردم باید این رو توضیح بدم. در زبان ترکی آذربایجان که  خانواده من اونجایی هستن به پدر بزرگ آگا یعنی مرد بزرگ و به مادر بزرگ آتا یا آنه میگن.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (14)

سودابه
24 دی 92 14:59
روحش شاد آیدا جونم یه روزی هم میرسه که نقش یه مامان مهربون رو تو زندگی بازی میکنی (انشاالله )
مامان آیدا
پاسخ
مرسی عزیزم این جز قصه هاش نبود ولی امیدوارم کس دیگه ای پیدا بشه و این قصه رو برام تعریف کنه
نسرین (عزیز دل مامان و بابا)
24 دی 92 16:55
روحشون شاد ایدا جون. زندگی این دنیا همینه دیگه. چشم رو هم بزاری میبینی تموم شد. بعد میفهمی دنیا و این چهار تا در و دیوار و جلال و مقام چقد بی ارزش بود. چشم بهم بزنی میبینی چقد تنهایی. اونوقت مینشینی و دفتر زندگی گذشته رو ورق میزنی و واسه برگ برگش حسرت میخوری. دل میکنی از این دنیا و اسمونی میشی. تو هم مثل من تنهایی. میون همه کسانت با دنیایی احساس تنهایی. این تنهایی سالهاست که با منه.
مامان آیدا
پاسخ
مرسی گلم. ولی باید یادمان باشه با وجود یه عزیز مهربون که همیشه با ماست،هیچ آدمی تنها نیست عزیزم. آرزو می کنم زیر این سقف بلند، روی دامان زمین، هر کجا خسته شدی یا که پر غصه شدی،دستی از غیب به دادت بقرسد
نسرین (عزیز دل مامان و بابا)
24 دی 92 17:02
ایدا جون خصوصی رو هم بچکون.
مامان آیدا
پاسخ
چکیدم حتما به توصیه ات عمل می کنم. اون جوجه خوشگلت رو محکم ببوس از طرف من
سکوت
24 دی 92 17:11
سلام عزیزم روحش شاد........ منم خیلی دلم هوای بچه گی هام و داره.........
مامان آیدا
پاسخ
سلام ممنون. من هنوز با بچه گیام زندگی می کنم. انگار که دلم نمی خواست ازشون دست بکشه!! بچه بودیم سرخوش و بی دغدغه فقط پی بازیگوشی البته بگم من هنوز کودک درونم گاهی بازیگوشی می کنه
سکوت
24 دی 92 17:13
راستی میشه منم رمز داشته باشم؟
مهتاب
24 دی 92 23:10
انشالله به زودی خدا قصه زندگیتو به بهترین شکل مینویسه .... راستی افرین دست به قلمت هم عالیه دوستم ماشالاه یه پا هنرمندیا
مامان آیدا
پاسخ
مرسی گلم. ایشالله
مامان فرزانه
25 دی 92 0:11
عزیزم خدا بیامرزدش و عزیزانت رو واست نگه داره غم آخرت باشه گلکم
مامان آیدا
پاسخ
ممنون مهربون
مامان فرخنده
25 دی 92 8:47
روحش شاد عجب رسيمه رسمه زمونه ميرند آدمها از اونها فقط خاطره هاشون بجا ميمونه خدايش بيامرزد ولي كلي قصه برات گفته كه تو هم به زودي زود بايد به ني ني گوليات بگي مطمئن باش آيدا عزيززززززززززززززززززم
مامان آیدا
پاسخ
همشونو یادمه!! یه روزی شاید بنویسمشون. قصه های قشنگی که داره یه فراموشی میره و جاشونو بنتن و گوگومی می و اسکار می گیره!!! واقعا جای افسوس داره
مامان سهند و سپهر
25 دی 92 9:30
چقدر با احساس خیلی زیبا می نویسی بغضم گرفت من هیچوقت پدربزرگهام رو ندیدم . یه مادر بزرگ داشتم که تا دبیرستانی شدم فقط بود ولی هیچوقت فراموشش نمیکنم بچه ها خیلی به پدربزرگ و مادربزرگشون وابسته میشن... اینا رو که میخوندم یاد سهند و سپهر میفتم با بابام... دقیقا همین کارارو می کنن .. خیلی لوسشون کرده به نظرم... خدا روح آگا جون شما رو شاد نگهداره ... مهربونیش جاودانه شد. بوس آیدا جون
مامان آیدا
پاسخ
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه. من هر دو تا پدر بزرگ ومادر بزرگما رو دیدم. ولی آگا تقریبا حکم پدری داشت برام.اصلا فارسی نمی تونست حرف بزنه با وجودیکه سالها بود تهران زندگی می کرد. تو سخت ترین شرایط مثل کوه میشد بهش تکیه بدی. من عزیز کرده اش بودم یجورایی. باورت نمیشه هر روز دلم تنگش میشه. ولی خوب رسم زمانه است هممون بالاخره یه روزی میریم همونجا که آگا رفته. همیشه میگم چه خوبه آدم طوری زندگی کنه که حتی بعد گذشت سالها یکی بگه یادش بخیر چه نازنینی بود. خدا رحمتش کنه!!! خدا پدر و مادر شما رو هم براتون نگه داره و سایه شون بالای سر خانواده تون باشه انشاالله. کار پدر بزرگ و مادر بزرگ لوس کردن نوه هاست دیگههه!! مرسی از لطفی که به من داری عزیزم
mona
25 دی 92 10:58
عزیزم تسلیت منو بپذیر.پنج شبه شبها از یاد اقاجون غافل نشو .امیدوارم فقط شادیاتو بخونم ایدا جونم.
مامان آیدا
پاسخ
مرسی خانمی. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
نیلوفر
25 دی 92 16:47
خدا بیامرزدشون. چقدر قشنگ نوشتی آیدا. خیلیییی پراحساس بود. منم دلم پدربزرگ خواست.
مامان آیدا
پاسخ
عزززززیییییززززم این یکی رو دیگه کاری از دستم بر نمیادددد
mojgan
25 دی 92 18:28
salam aida junam khoda agha jano biyamorze cheghadr mehrabon bode, moteasefane man hichkodom az pedar bozorgamo nadidam khoda azizato barat hefz kone azizam
مامان آیدا
پاسخ
عزیززززم انشالله زندگی قشنگتون پر شادی و صدای نو رسیدتون باشه.ایشالله همیشه خوش باشی
ادی
25 دی 92 19:15
خدا روحشون رو قرین رحمت کنه عزیزم.من هیچ وقت پدر بزرگ نداشتم. همیشه عاشق پدر بزرگ داشتن بودم. همیشه فکر میکردم که پدر شوهر میتونه جاش رو برام بگیره ولی ...... خدا رو شکر خاطرات قشنگی از پدر بزرگ مهربونت داری. همیشه همین خاطرات برای ادم میمونه.
مامان آیدا
پاسخ
هیچ کس نمی تونه جای کس دیگه ای رو تو زندگی آدما بگیره,هر کی جای خودش رو داره.خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه...
نسرین (عزیز دل مامان و بابا)
26 دی 92 18:16
ایدا جون مطمین نیستم اما فک کنم حساسیت سارا نفس از سرویس خوابش بود. اخه از این بازاریان و از پشم شیشن. فعلا یه کم بهتره. خدا کنه از همین باشه. خیلی غصشو خوردم. ایدا متخصص مغز اعصاب اشنا میشناسی؟؟
مامان آیدا
پاسخ
خدا رو شکر که بهتره نفس خاله اش.طفلک چقدر اذیت شده پس متخصص نمی شناسم والاا. می پرسم برات خانمی.من نمی دونم شما کدوم شهر هستی که؟!!!!
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد