سام نازنین ماسام نازنین ما، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

کودکانه

عروسی عاشقان

1392/10/28 15:07
نویسنده : مامان آیدا
498 بازدید
اشتراک گذاری

امروز داشتم این پست رو می نوشتم یه نگاهی به وبم کردم . کاملا مثل این مجله های خانواده شده. تو وب مامان تینا و رایان یه مطلب خوندم درمورد لالی زنانه و اینکه چرا زنها  همیشه این همه حرف دارند برای گفتن!! وارد این بحث نمیشم هر چند که خیلی حرف دارم راجب این قضیه،... واقعیت اینه که من تو دنیای واقعی خیلی پر حرف نیستم و حتی چون خیلی به مسائل زنانه علاقه مند نیستم معمولا با هم جنسای خودم موضوع مشترک پیدا نمی کنم برای حرف زدن و هیچ وقت من شروع کننده مکالمه نیستم.. ولی این وبلاگ یه وبلاگ کاملا زنانه هست و از زمانی که وارد این دنیای مجازی شدم متوجه شدم، نه تنها کلی حرف وجود داره برای گفتن و شنیدن،بلکه می بینم که دوست دارم در مورد مارک سیب زمینی سرخ کن و نوع جرم گیر و غذا های رنگ وارنگ  و هزار تا چیز زنانه دیگه حرف بزنم و یا بنویسم. هر چند که اون اوایل که این وبلاگ رو برای فرشته ای که در انتظارش هستم ساختم رو بخاطر می یارم. وقتی داشتم دستور غذا رو می گذاشتم کلی سختم بود. هم توضیح دادن و هم یه جورایی انگار عذاب وجدان داشتم. علتش این بود که قبل از این چنین تجربه ای نداشتم. ولی الان از تجربه اش کاملا لذت می برم.

از موضوع خارج شدم کلا،.....

دیروز یه عروسی دعوت شدم، خیلی دوست داشتم داستان عروس و داماد عروسی دیروز رو برای شما هم تعریف کنم،هر چند شاید این هم از همون پر حرفی های زنانه باشه ولی بنظرم نکته قشنگی که تو داستانششون هست ارزش شنیدن داره:

حدود 30 سال پیش در همسایگی ما خانواده بسیار محترم و گرمی زندگی می کردند. آنها هم مثل خانواده ما اهل عشق آباد بودند و این باعث شد خانواده ها با هم خیلی دوست و صمیمی شوند. دوستی ای که هنوز هم ادامه داره و ما تقریبا همه یک خانواده هستیم. من با بچه های آنها بزرگ شدم.اونها چهار تا بچه داشتند: آیدا بزرگترین فرزند خانو.اده بود. کوچکترین فرزندشان 5 سال از من بزرگتر بود. این داستان داستان بزرگترین فرزند خانواده هست که اتفاقا هم اسم من هست.

زمانی که ایدا به ایتالیا سفر کرد من خیلی کوچک بودم و فقط تصویر یک دختر خیلی زیبا که بعد ها فهمیدم مدل هم هست توی ذهنم بود.توی این چند سال هم که ما جابجا شده بودیم فقط گاهی توی مهمانی ها می دیدمشون و خوب آیدا هیچ وقت نبود. منم هیچ  وقت نپرسیده بودم و اونها هم قطعا هیچ وقت نگفته بودند!! تا اینکه هفته پیش خبر دادند که تشریف بیاورید عروسی آیدا!!گفتند داماد پزشک است و از یک خانواده خیلی ثروتمند که طلا فروشند!! خوشبخت باشند انشااللههه!!

دیشب که رفتیم ایدا را دیدیم ،باید 46 47 ساله باشد ولی جوانتر بود!! هنوز هم زیبا بود. پزشک قابلی شده بود و می گفتند که هنوز هم گاهی مدل مجلات می شود. و بعد داماد را دیدم،..... روی صندلی چرخ دار!!! موقع رقص داماد بلند شد از روی صندلی و عصا بدست گرفت. هر دو پایش روی زمین می کشید و با یک دستش محکم آیدا را گرفته بود که نیافتد. ولی سرخوش بود. منم بودم سرخوش می شدم با این عروس!!!! جای فشار دستان داماد روی کتف عروس کبود شده بود. گویی فقط انشب نبود این فشار!! داماد بلند گو را گرفت از خواننده ارکستر که بخواند، خواند ولی یک طرف دهانش کج بود و کلمات نا مفهوم شنیده می شد من فقط صدای ایدا را شنیدم که پشت بلندگو بعد از همسرش با خوشحالی فریاد زد من هم دوست دارم  عزیزم!!!خیلی غمگین شدم. با عقل جور در نمی آمد. مادر و خواهر داماد گریه می کردند. ازخوشحالی بود؟!!!!!!!!

توی دلم گفتم: یعنی پول و مال و منال اینقدر ارزش داره که با یه مرد فلج  که حتی نمی تونه حرف بزنه ازدواج کنی؟!! خیلی بدم آمد. دختر به این زیبایی اگر بخاطر پول نبود پس چی بود که توی آن سن و سال حاضر بود با آن مرد بماند.حتما با خودش فکر کرده بود تک پسر معروف ترین خانواده جواهر فروش،در حال مرگ!! بعد از مرگش همه چی به او می رسید.

اصلا مهمانی به من نچسبید!! تمام مدت با این افکار سر جایم نشسته بودم و با چشمانم آن دو را دنبال می کردم که چه می کنند!!! نزدیک شام دیگر طاقت نیاوردم و با همه اعتقادی که به فضولی نکردن دارم به مادرم گفتم که داماد چرا اینطوری شده؟!! تصادف کرده؟!! مادرم لبخندی زد و گفت نه!! گفت از سر شب منتظرم اینو ازم بپرسی؟! چون قیافه ات بقدری درهم بود که معلوم بود به چه فکر می کنی!!! بعد برایم تعریف کرد:

این دو  وقتی آیدا 16 ساله بوده با هم آشنا شده بودند آن زمان پسر باید میرفته سربازی و خانواده ثروتمندش برای اینکه به سربازی نره پسر یکی یکدونه شان، در تلاش بودند او را از کشور خارج کنند. آنها همدیگر را می بیننند و پسر یک دل نه صد دل عاشق دختر می شود. اینکه چطور می بینند را نمی دانم!!!به خانواده اش می گوید آنها می گویند نه!!! پسر میرود ایتالیا و آنجا پزشکی را شروع می کند. ولی هر سال بدور از چشم خانواده به ایران می آید تا آیدا را ببیند. چند سال بعد برای آیدا هم از همان دانشکده خودش پذیرش می گیرد تا آیدا را در نزدیک خود داشته باشد. خانواده دختر رضایت نمی دهند. چون می دانند که پسر دختر را می خواهد و فاصله دختر از خانواده معلوم نیست که چه عواقبی برای دختر خواهد داشت. پسر باز از خانواده می خواهد که برای خواستگاری بروند. ولی پدر خانواده قبول نمی کند و تمام بهانه اش را اختلاف خیلی فاحش سطح مالی و فرهنگی می گوید. پدر پسر وقتی متوجه احتمال رفتن دختر به ایتالیا می شود به خانه دختر میرود و کلی گرد و خاک به پا می کند و آبروی خانواده را می برد. (این را مادرم بخاطر می آورد من خیلی کوچک بودم) . پدر آیدا او را در خانه و در اتاقش حبس می کند . و پدر پسر پسر را  تهدید می کند که او را از ارث محروم خواهد کرد.
پسر دوباره به ایتالیا بر می گردد. دختر رگ دستش را می زند،زنده می ماند ولی غمگین می شود. مادرم می گوید آن روز ها پدرم به پدر دختر گفته که اگر هردو راضی اند چرا اصرار می کنید که نه!! پسر هم که بد نیست؟!! بعد از آن یکی از همان روزها که پسر دور از چشم خانواده اش به ایران آمده بوده پدر دختر رضایت می دهد و دختر را با پسر روانه ایتالیا می کند. اما آیدا به ازدواج رضایت نمی دهد و به پسر می گوید تا خانواده ات راضی نباشند من با تو ازدواج نمی کنم. تمام آن سالها چه گذشته و چه شده من نمی دانم ولی می دانم که هردو پزشک شده اند و هردو زندگی خوبی داشته اند ولی فقط همراه هم و نه با هم.

 همه اینها ادامه دارد تا اینکه پسر بیمار می شود. پزشک ها تشخیص ام اس میدهند. خبر بیماری پسر را دختر به خانواده پسر می دهد. بیماری پسر هر روز بدتر می شود و پایش را از کار می اندازد. هر دو خانواده کلی غصه خوردند حتما!! تمام آن سالها آیدا از پسر نگهداری می کرده. مادرم به من گفت: وقتی که مریضی پسر تشدید شده،بالاخره خانواده پسر به ازدواج این دو رضایت دادند.(خاله زنکی است ولی ظواهر این را نشان می دهد)بعد از 30 سال بالاخره این دو با هم ازدواج کرده اند. 30 سال خیلی عمره می دونید. دختر می تونست بگه نه!! عجیب نیست؟!! برای من خیلی داستان غریبی بود. همیشه فکر می کردم داستان زندگی خودم پر از فراز و نشیب و پیچیدگی های زیاد هست ولی می بینم دفتر زندگی هر کس رو که ورق میزنی پر از این داستان های عجیب و غریبه!! دوست داشتم براتون تعریف کنم این داستان رو شاید از توش نکته هایی رو  ببینید که من هنوز ندیدم!!

 وقتی از مهمانی بیرون می آمدیم به داماد گفتم تبریک می گم امیدوارم که همیشه شاد باشید. داماد با خنده فقط صورتش را کج و کوله کرد و مبهم گفت از این بیشتر هیچ وقت!!!!! دیگه فردا می تونم بمیرم!! آون لحظه فقط لبخند تلخ آیدا رو می تونم بخاطر بیارم که سعی کرد نشنیده بگیره و با ما خدا حافظی کنه!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (15)

ادی
28 دی 92 12:44
چقدررررررر این جریان شبیه یکی از اشناهای ماست. خیلییییییی. فقط اسم پسر فرق داره و تاریج عروسی!!!!!!!! یعنی دقیقا همین همین.حتی شغل پدر داماد و اسم عروس شغل عروس و داماد و کشور و .... همه چییییییییییییییییییییییییییییییی اون دوتا بجه دار هم شدن و پسر حالش خیلی وخیمه. ایشالله اینا هم همیشه شاد باشن
مامان آیدا
پاسخ
واقعا؟!!!! چه جالب. بنظرم این اتفاقی نیست که عادی بیافته برای هر کسی. چه جالب که اینو گفتیمیگم اولش فکر کردمممم واییی ادی دیشب تو عروسی بودهههه یعنی ما همدیگرو دیدیم؟!!
دریا
28 دی 92 12:52
سلام دوست عزیز...30 دیماه روز تولد یک سالگی رز گل منه اگه میشه یه لطفی بکن و بیا بهش تبریک بگو..خیلی ممنون...
mojgan
28 دی 92 13:07
Cheghad in arosiyo jaryanatesh shabihe ghesehaa bood che eshghe ghashang o paki beineshon bode Manam barashon arezoye salamatoyo khoshbakhti daram
مامان آیدا
پاسخ
عززییززمم آره منم دیشب همینطور بودم
مامان فرخنده
28 دی 92 13:23
واقعا مي گند اولش نبايد قضاوت كرد من هم اوايل داستان فكر كردم پول كه چه ها نميكنه ولي بايد خيلي عاشق هم باشند كه دختر 30 سال از بهترين هاي عمرش را گذاشت با اون زيبايي كه داشت نرفت اگه دختر و پسرهاي الان بودند عمرا به پاي هم مي موندند راستي آيدا جون عكس كيك مرغت چي شد يادمون نرفته ها
مامان آیدا
پاسخ
دقیقا این قضاوت بدون اطلاع هست که ما آدم ها رو بیچاره می کنه و خیلی زندگی ها بخاطر این قضاوت های نابجا و بدون اطلاع خراب شده!! حتما عکس ها رو میذارم راستش قرار بود امشب مهمون داشته باشم ولی افتاد 5 شنبه احتمالا جمعه عکس ها رو براتون میگذارم
مامان سهند و سپهر
28 دی 92 13:27
چقدر عجیببببب اولش حالم گرفته شد و وا رفتم... چقدر غم انگیز بود حرف آخر داماد. خدا کنه سلامتیش رو دوباره به دست بیاره با این اتفاق خوشایند.
مامان آیدا
پاسخ
ایشاالله!! ام اس متاسفانه هر بار به یه جای بدن می زنه و از کار می اندازه!! خدا رو شکر کشوری هستند که می تونن مراقبت های ویژه داشته باشن. من یکی دیگه از دوستانم هم ام اس داره از نع خفیفش. مرتب داره آمپول های خیلی سنگین و البته خیلی گرون می زنه که بیماری پیشرفت نکنه!! ولی راه درمان نداره دیگهههه! ایشاالهه که بزودی را درمانش پیدا بشهه!!
ادی
28 دی 92 13:50
واقعا جالبه که دو زوج انقدررررررررر شبیه هم باشن خدایی. منم اولش که خوندم گفتم اااااا ایدا اشناست با مااااااااا. بعد گفتم نهه عروسی دیشب بوده نه 10 سال پیش.
مامان آیدا
پاسخ
خدا وکیلی سکته رو زدم.نمیدونم چرا ولی ترجیح می دم غریبه بمونم.اینطوری راحت تر می نویسم گمونم همه بچه هایی که اینجا هستن همینن اینطور نیست؟!!
منتظر لطف خدا
28 دی 92 14:23
چقدر عجیب و جالب بود . از این داستانها و از این عشق ها این روزا آدم کمتر می بینه و می شنوه . انشالله خوشبخت شن و با این اتفاق خوب داماد هم بهبودیش رو به دست بیاره
مامان آیدا
پاسخ
انشاالللللللللله
سودابه
28 دی 92 15:52
خیلی غم انگیز بود به این میگن عشق ببین خدا چجوری آدمها رو امتحان میکنه (منظورم خانواده پسر هست )! کاش هیچ وقت اینجوری تاوان نمیدادن و خدا بهشون رحم میکرد هرچند درمان این بیماری محاله ولی خدا بخواد میشه . انشاالله که معجزه خداوند شامل حالشون بشه (آمین)
مامان آیدا
پاسخ
الهی آممممیییییییننخدا هر کسی رو به یه چیز امتحان می کنه. خوبه آدما بتونن سربلند بیرون بیان
مهتاب
29 دی 92 10:49
واقعا با احساس بود خیلی جالبه که بعد از این همه سال هنوز هم عاشق هم موندند و پا به پای هم درس خوندند و دکتر شدند
مامان آیدا
پاسخ
برای منم چنین حسی رو تداعی می کرد.خیلی حس قشنگی داشتن با هم.خودم رو جای اون دختر می گذاشتم فکر نمی کنم ۳۰ سال بپای کسی بمونم واقعا!!!! تو بگو یکسال!!!!
نیلوفر
29 دی 92 11:43
هم تلخ بود هم شیرین
مامان آیدا
پاسخ
برای من بیشتر عجیب بود و باور نکردنی.با چشمای خودم نمیدیدم می گفتم داستان فیلم ایرانی دارم میشنوم
سکوت
30 دی 92 7:49
یه احساس عجیبی بهم دست داد..... با همه تلخیش پر عشق ناب بود این عروسی........ متاسفم برای اون پدر مادری که این همه سال بچشون و از یک زندگی عاشقانه محروم کردن
مامان آیدا
پاسخ
زندگی چیز غریبیه!!!
مامان سهند و سپهر
30 دی 92 8:37
مرسی آیدا جونم از اینکه تجربه ت رو بهم گفتی درستش می کنم ایشالا
مامان آیدا
پاسخ
نوش جونتون
مامان نرگس
30 دی 92 20:54
سمانه
4 بهمن 92 16:36
یه خانمی از آشنایان دور ما ام اس داشت ولی خوب شد الان یه پسر کوچولو داره!!!
مامان آیدا
پاسخ
خانمی ام اس متاسفانه خوب نمیشه ولی کنترل میشه. یکی از دوستان ما ام اس نوع ۳ داره که خفیفه هر یک روز در میون یه آمپول می زنه که اسمش رو نمی دونم فقط میدونم ۶۰۰ تومان ماهی داره میده برای اون آمپول ها.خدا رو شکر هیچ مشکل جسمی نداره و کاملا سلامت هست و دکترش اجازه بارداری بهش داده. میدونم که این بیماری در طول زمان های مختلف خودش رو نشون میده امیدوارم که دوست شما دیگه هیچ وقت براش مشکل جسمی ای پیش نیاد. ولی هیچ نگرانی ای برای ایشون وجود نداره اگر که کنترل کنند بیماری رو.
marzi
7 بهمن 92 11:51
چه داستان جالبی! بیشتر غم انگیز بود . ایشاالله سلامتیشو بدست بیاره و با هم زندگی خوبی داشته باشن.
مامان آیدا
پاسخ
الهی آمیییینن
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد