عروسی عاشقان
امروز داشتم این پست رو می نوشتم یه نگاهی به وبم کردم . کاملا مثل این مجله های خانواده شده. تو وب مامان تینا و رایان یه مطلب خوندم درمورد لالی زنانه و اینکه چرا زنها همیشه این همه حرف دارند برای گفتن!! وارد این بحث نمیشم هر چند که خیلی حرف دارم راجب این قضیه،... واقعیت اینه که من تو دنیای واقعی خیلی پر حرف نیستم و حتی چون خیلی به مسائل زنانه علاقه مند نیستم معمولا با هم جنسای خودم موضوع مشترک پیدا نمی کنم برای حرف زدن و هیچ وقت من شروع کننده مکالمه نیستم.. ولی این وبلاگ یه وبلاگ کاملا زنانه هست و از زمانی که وارد این دنیای مجازی شدم متوجه شدم، نه تنها کلی حرف وجود داره برای گفتن و شنیدن،بلکه می بینم که دوست دارم در مورد مارک سیب زمینی سرخ کن و نوع جرم گیر و غذا های رنگ وارنگ و هزار تا چیز زنانه دیگه حرف بزنم و یا بنویسم. هر چند که اون اوایل که این وبلاگ رو برای فرشته ای که در انتظارش هستم ساختم رو بخاطر می یارم. وقتی داشتم دستور غذا رو می گذاشتم کلی سختم بود. هم توضیح دادن و هم یه جورایی انگار عذاب وجدان داشتم. علتش این بود که قبل از این چنین تجربه ای نداشتم. ولی الان از تجربه اش کاملا لذت می برم.
از موضوع خارج شدم کلا،.....
دیروز یه عروسی دعوت شدم، خیلی دوست داشتم داستان عروس و داماد عروسی دیروز رو برای شما هم تعریف کنم،هر چند شاید این هم از همون پر حرفی های زنانه باشه ولی بنظرم نکته قشنگی که تو داستانششون هست ارزش شنیدن داره:
حدود 30 سال پیش در همسایگی ما خانواده بسیار محترم و گرمی زندگی می کردند. آنها هم مثل خانواده ما اهل عشق آباد بودند و این باعث شد خانواده ها با هم خیلی دوست و صمیمی شوند. دوستی ای که هنوز هم ادامه داره و ما تقریبا همه یک خانواده هستیم. من با بچه های آنها بزرگ شدم.اونها چهار تا بچه داشتند: آیدا بزرگترین فرزند خانو.اده بود. کوچکترین فرزندشان 5 سال از من بزرگتر بود. این داستان داستان بزرگترین فرزند خانواده هست که اتفاقا هم اسم من هست.
زمانی که ایدا به ایتالیا سفر کرد من خیلی کوچک بودم و فقط تصویر یک دختر خیلی زیبا که بعد ها فهمیدم مدل هم هست توی ذهنم بود.توی این چند سال هم که ما جابجا شده بودیم فقط گاهی توی مهمانی ها می دیدمشون و خوب آیدا هیچ وقت نبود. منم هیچ وقت نپرسیده بودم و اونها هم قطعا هیچ وقت نگفته بودند!! تا اینکه هفته پیش خبر دادند که تشریف بیاورید عروسی آیدا!!گفتند داماد پزشک است و از یک خانواده خیلی ثروتمند که طلا فروشند!! خوشبخت باشند انشااللههه!!
دیشب که رفتیم ایدا را دیدیم ،باید 46 47 ساله باشد ولی جوانتر بود!! هنوز هم زیبا بود. پزشک قابلی شده بود و می گفتند که هنوز هم گاهی مدل مجلات می شود. و بعد داماد را دیدم،..... روی صندلی چرخ دار!!! موقع رقص داماد بلند شد از روی صندلی و عصا بدست گرفت. هر دو پایش روی زمین می کشید و با یک دستش محکم آیدا را گرفته بود که نیافتد. ولی سرخوش بود. منم بودم سرخوش می شدم با این عروس!!!! جای فشار دستان داماد روی کتف عروس کبود شده بود. گویی فقط انشب نبود این فشار!! داماد بلند گو را گرفت از خواننده ارکستر که بخواند، خواند ولی یک طرف دهانش کج بود و کلمات نا مفهوم شنیده می شد من فقط صدای ایدا را شنیدم که پشت بلندگو بعد از همسرش با خوشحالی فریاد زد من هم دوست دارم عزیزم!!!خیلی غمگین شدم. با عقل جور در نمی آمد. مادر و خواهر داماد گریه می کردند. ازخوشحالی بود؟!!!!!!!!
توی دلم گفتم: یعنی پول و مال و منال اینقدر ارزش داره که با یه مرد فلج که حتی نمی تونه حرف بزنه ازدواج کنی؟!! خیلی بدم آمد. دختر به این زیبایی اگر بخاطر پول نبود پس چی بود که توی آن سن و سال حاضر بود با آن مرد بماند.حتما با خودش فکر کرده بود تک پسر معروف ترین خانواده جواهر فروش،در حال مرگ!! بعد از مرگش همه چی به او می رسید.
اصلا مهمانی به من نچسبید!! تمام مدت با این افکار سر جایم نشسته بودم و با چشمانم آن دو را دنبال می کردم که چه می کنند!!! نزدیک شام دیگر طاقت نیاوردم و با همه اعتقادی که به فضولی نکردن دارم به مادرم گفتم که داماد چرا اینطوری شده؟!! تصادف کرده؟!! مادرم لبخندی زد و گفت نه!! گفت از سر شب منتظرم اینو ازم بپرسی؟! چون قیافه ات بقدری درهم بود که معلوم بود به چه فکر می کنی!!! بعد برایم تعریف کرد:
این دو وقتی آیدا 16 ساله بوده با هم آشنا شده بودند آن زمان پسر باید میرفته سربازی و خانواده ثروتمندش برای اینکه به سربازی نره پسر یکی یکدونه شان، در تلاش بودند او را از کشور خارج کنند. آنها همدیگر را می بیننند و پسر یک دل نه صد دل عاشق دختر می شود. اینکه چطور می بینند را نمی دانم!!!به خانواده اش می گوید آنها می گویند نه!!! پسر میرود ایتالیا و آنجا پزشکی را شروع می کند. ولی هر سال بدور از چشم خانواده به ایران می آید تا آیدا را ببیند. چند سال بعد برای آیدا هم از همان دانشکده خودش پذیرش می گیرد تا آیدا را در نزدیک خود داشته باشد. خانواده دختر رضایت نمی دهند. چون می دانند که پسر دختر را می خواهد و فاصله دختر از خانواده معلوم نیست که چه عواقبی برای دختر خواهد داشت. پسر باز از خانواده می خواهد که برای خواستگاری بروند. ولی پدر خانواده قبول نمی کند و تمام بهانه اش را اختلاف خیلی فاحش سطح مالی و فرهنگی می گوید. پدر پسر وقتی متوجه احتمال رفتن دختر به ایتالیا می شود به خانه دختر میرود و کلی گرد و خاک به پا می کند و آبروی خانواده را می برد. (این را مادرم بخاطر می آورد من خیلی کوچک بودم) . پدر آیدا او را در خانه و در اتاقش حبس می کند . و پدر پسر پسر را تهدید می کند که او را از ارث محروم خواهد کرد.
پسر دوباره به ایتالیا بر می گردد. دختر رگ دستش را می زند،زنده می ماند ولی غمگین می شود. مادرم می گوید آن روز ها پدرم به پدر دختر گفته که اگر هردو راضی اند چرا اصرار می کنید که نه!! پسر هم که بد نیست؟!! بعد از آن یکی از همان روزها که پسر دور از چشم خانواده اش به ایران آمده بوده پدر دختر رضایت می دهد و دختر را با پسر روانه ایتالیا می کند. اما آیدا به ازدواج رضایت نمی دهد و به پسر می گوید تا خانواده ات راضی نباشند من با تو ازدواج نمی کنم. تمام آن سالها چه گذشته و چه شده من نمی دانم ولی می دانم که هردو پزشک شده اند و هردو زندگی خوبی داشته اند ولی فقط همراه هم و نه با هم.
همه اینها ادامه دارد تا اینکه پسر بیمار می شود. پزشک ها تشخیص ام اس میدهند. خبر بیماری پسر را دختر به خانواده پسر می دهد. بیماری پسر هر روز بدتر می شود و پایش را از کار می اندازد. هر دو خانواده کلی غصه خوردند حتما!! تمام آن سالها آیدا از پسر نگهداری می کرده. مادرم به من گفت: وقتی که مریضی پسر تشدید شده،بالاخره خانواده پسر به ازدواج این دو رضایت دادند.(خاله زنکی است ولی ظواهر این را نشان می دهد)بعد از 30 سال بالاخره این دو با هم ازدواج کرده اند. 30 سال خیلی عمره می دونید. دختر می تونست بگه نه!! عجیب نیست؟!! برای من خیلی داستان غریبی بود. همیشه فکر می کردم داستان زندگی خودم پر از فراز و نشیب و پیچیدگی های زیاد هست ولی می بینم دفتر زندگی هر کس رو که ورق میزنی پر از این داستان های عجیب و غریبه!! دوست داشتم براتون تعریف کنم این داستان رو شاید از توش نکته هایی رو ببینید که من هنوز ندیدم!!
وقتی از مهمانی بیرون می آمدیم به داماد گفتم تبریک می گم امیدوارم که همیشه شاد باشید. داماد با خنده فقط صورتش را کج و کوله کرد و مبهم گفت از این بیشتر هیچ وقت!!!!! دیگه فردا می تونم بمیرم!! آون لحظه فقط لبخند تلخ آیدا رو می تونم بخاطر بیارم که سعی کرد نشنیده بگیره و با ما خدا حافظی کنه!!