باز هم غم نامه
حال این روز های من با عیدی هم خوب نمی شود.... عیدی هم در کار نیست ولی اگر بود هم حال من خوب نمی شود. خیلی دلم پر می کشد برای اینکه اینجا پروانه های دلم رو پرواز بدم و با سیل این خط و خطوط های سیاه که احساساتم رو معنی می کنندد ، بنویسم من مادر شدم. من مادر شدم. باور کنید از نوشتنش سیر نخواهم شد اگر واقعیت می داشت... ولی الان نوشتنش میشود زخم و پروانه هایم هی می میرند....
روز ها می آیند و می روند و همین روزها شده اند زندان افکار سیاه من.... وای که چه زندانی شده این زندان.. پر از فکر های مسموم که هر روز چند ساعتی توی حیاط خلوت قلبم کوبان و پر صدا می دوند و قدم میزنند و یک تکه این حیاط را خراب می کنند. خیلی دلم می خواهد بروم جایی که نباشند... نمی شود حکم اعدام اینها صادر شود!!! زندان پر شده از سیاهی و تباهی!!! آنقدر کدر شده شیشههای دلم که نور نمی آید این طرف ها.... آنقدر سنگین شده همه چیز که قلبم درد می گیرد از این همه فکر های شوم و سیاه....
کاش هنوز بچه بودم.... وای خدای من خسته شدم از این همه درد... کاش راهی بود...... بی راهی بود.... کاش همه این ها خواب باشد.... کاش یک روز صبح ، یک روزی با عطر چای از خواب بیدار شوی و ببینی همه اش فقط یک خواب کوتاه بوده... کاشش می شد...
از نوشتن های پر از درد خسته شدم... مجالی برای نوشتنم نیست.. حتی نوشتن هم دیگر من رو آروم نمی کنه...
عفونت، جدید ترین حادثه زندگی منه!!! امروز اعلام کردند که عفونت دارم و باید دارو بخورم. حالا این عفونت چطور یک ماهه وارد برگه آزمایش من شدهههههه!!! غیر از اینکه کار خدا باشه کار کس دیگه ای هم می تونه باشه؟!!! در تمام زندگیم تنها مشکلی که نداشتم همین یکی بوه!! تا یک ماه پیش هم توی برگه ام چیزی نبوده!!! حالا دیگه یهو تصمیم گرفته خدا که یک حال دیگه ای به من بده!!! حیفه!! هیجان برای زندگی لازمه!!
حالم خوب نیست... هر چه تلاش می کنم،بجایی که نمی رسم هیچ... مرتب عقب گرد هم می زنم... خیلی وقت است که بریدم..... دارم نفس های آخر را می کشم