من تنها
صدای بوق ممتد ماشین،خودم را آزار می دهد. آنقدر ذهن آشوبم که طول می کشد یادم بیاید چقدر صدای بوق این ال 90 ها بلند و ترسناک است. توی ذهنم هزار و یک گلوله آتشین پراکنده وار فقط به دیواره ها می کوبند.ذهنم داغ شده از حرارتشان. تحمل بی مبالاتی راننده جلویی را دیگر ندارد.
صبح زود است. تمام شب را چشم هایم گریه کرده... نگاهم را از جلو می دزدم و به کوه آزمایشها و جواب آزمایشها و سونو ها عکس رنگی و لاپراسکوپی های کنار صندلی نگاه می کنم.جای همه سوزن ها و عمل ها و قرصها تیر می کشد روی بدنم. چند روز هست که معده ام فریاد می کشد. آخرین آزمایش را که گرفته بودم خودم نگاهش کردم. خیلی چیز ها نیست که باید باشد... انگار از قبل می دانم چه چیزی در انتظارم است... با خودم آرام دارم حرف می زنم. ذهنم می گوید باز که تو پیدایت شده این طرفها!! ذهنم می گوید: مگه نگفته بودند برو تا 2 ماه بعد بیا... اما من می گویم.. فقط یک آزمایش ساده است.. می روم که بیشتر دلگیر شوم... می روم که وقتی چهره اش در هم رفت از دید آزمایش من در دلم بمیرم و زنده شوم.. باز ذهنم می گوید.دیگر سراغ من نیا... خسته شدم از این هم ناز و منت کشی...!!!
و می رود... دوباره بجایش همه سایه های سیاه آمده اند ....
چشمانم جای خالی را 1 کیلومتر آن طرف تر از بیمارستان می بیند و دستانم ماشین را بسرعت درون جای خالی هدایت می کند...
چقدر به این بیمارستان احساس بهتری دارم.. چقدر آرامش دارم.. بر خلاف نوید که همیشه دلگیر و پر از قلب های زخمی بود... اینجا خانم ها با شکم های برامده شان هر کدام داستانی دارند پشت سرشان. اینجا خانم ها، چشمان منتظرشان حداقل یکبار جنین های آماده انتقالشان را می بیند.. اینجا تو فرزندت را قبل از اینکه برود توی خانه اش می بینی.. اینجا همه چی آرام تر است..
وارد که می شوم چهره اشنای منشی را می بینم. مرا بخاطر می آورد. می گوید بنشین تا دکتر بیاید. مثل همیشه پر است از مریض هایی که با من درد مشترم دارند.. یا مریض هایی که منتظرند تا فرزندشان را به خانه شان هدایت کنند... یا مادرانی که منتظرند روی ماه فرزندانشان را بعد از 9 ماه ببینند.... من..؟!!! هنوز اول راه.. چشم انتظارم به نگاه پر خیر خانم دکتر،بلکه نظر کند و من را بپذیرد.. هنوز نگفته که من را می پذیرد یا نه!!! بار پیش هم نگفت... یعنی گفت ولی گفت برو تا بعد که بیایی!! از 20 کیلویی که قول داده بودم 10 کیلو فقط کم کردم.. بدنم دیگر جا نمی دهد.. با هر ترفندی دیگر رضایت نمیدهد به کشتن چربی ها... انگار که او هم نمیخواهد من کودکم را در آغوش بکشم....
منِ تنها می روم گوشه ای می نشینم... نگاههای امیدوار این آدمها همه من را به سال پیش می برند.... چقدر امیدوار بودم... چقدر خوشحال بودم... چقدر با پشتکار دنبال می کردم.. چقدر داشتن تو نازنین نزدیک بود به من.... منِ تنها اما زود نا مید شدم ... چقدر دلم شکست... چقدر چشمانم به دیدن خط قرمز دوم خشک شد..... دوباره با خودم طی می کنم... این آخرین بار است.... با خدا هم حرف می زنم... راضیم اگر تو راضی نیستی!!!! آمده ام اینجا تا دکتر بگوید که می شود یا نمی شود!!؟؟؟ اگر گفت نه!! چه جای چانه زنی ام هست با دست های خالی!!! ریش و قیچی دست خودت هست!! من چکاره ام که بخواهم!!! که بخواهم!!!! اما من همیشه می خواهم!!! تو هم دوست داشتی بخواه!!! که اگر تو بخواهی همه چیز حل می شود....
به ساعت نگاه می کنم.. درد پشتم از چند دقیقه قبلتر گفته بود که دو ساعت و نیمی گذشته از وقتی منشی گفت بنشین... تمام این وقت را دوره می کنم.... اما.. یادم نمیآید.. آنقدر برای تعمیر جای سوختگی های گلوله های آتشین ذهنم وقت گذرانده بودم که زمان را ندیدم...
دکتر که آمد من اولین نفر بودم..
سیل ازمایش ها و عکس ها و .. را جلویش گذاشتم... نگاهش کردم شاید بفهمم !!! او تند و تند چیز هایی نوشت. بعد نگاهم کرد و گفت... خوب وزن کم کردی کاملا قابل تشخیص است... ولی رحم التهاب دارد... و تا التهاب از بین نرود سیکل را نمی توان شروع کرد.... بعد اما گفت... دارو ها حال خانه فرزندم را خوب خواهند کرد...باید دو دکتر دیگر را ببینم... داخلی و اعصاب... و 10 کیلو دیگر هم باید کم کنم.... دلم هنوز آشوب بود... چرا نمی گوید کی ؟!!
برگه ها را که دستم داد گفت همسرت هم باید چند تست دیگر انجام بده!!! جواب ها را که گرفتی بیا!!!
بعد از ماه رمضان بیا به امید خدا سیکلت را شروع کنیم.
نگاهم در نگاه خدا که گره خورد سر تکان دادم که به روی دو دیده منت!!!این آخرین رقص را عاشقانه خواهم رقصید.... حتی اگر قرار باشد پایم روی پستی و بلندی صحنه نمایشت بلغزد و دیگر هرگز نرقصم..... این آخرین رقصم را با تو می رقصم و عاشقانه خواهم رقصید.....