سام نازنین ماسام نازنین ما، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

کودکانه

دکتر عارفی و....(1)

1393/2/17 16:34
نویسنده : مامان آیدا
529 بازدید
اشتراک گذاری

تمام طول شب داشتم به این فکر می کردم که آیا قرار فردا رو برم یا نه!!! اعتراف می کنم بس که الکی خودم رو آزار میدم و فکر و خیال می کنم بکل فراموش کرده بودم که از قبل از عید از او وقت گرفتم تا اینکه صبح روز قبلش منشی زنگ زد و قرار رو یاد آوری کرد. مرتب داشتم به صد و یک دکتری که رفته بودم و جوابم کرده بودند فکر می کردم. و خیلی اعتقادی به تغییر مکرر دکتر ندارم. از طرفی با خودم فکر کردم نهایتا یه معطلی 2 3 ساعته است و یه هزینه وزیت!!! بماند که 2 3 ساعت وقت برای من و مدل زندگی من یعنی یک عمر!!! و هزار تا کارم رو تو 2 3 ساعت حل و فصل می کنم!! به هر حال حتی تا ساعت 8:30 که خودم رو به مریضی زدم و به این بهانه از شرکت خارج شدم،هنوز مطمئن نبودم که بااین شرایط روحیم می خوام یه  تلنگر دیگه بخورم یا نه!!

به هر ترتیبی بود با قیافه رنگ پریده و ظاهرنزار رفتم پیش رئیسم و گفتم که چند ساعتی میرم منزل استراحت می کنم و بعد بر می گردم به شرکت،... تندی پریدم توی ماشین و خودم رو به بیمارستان بهمن رسوندم. مثل بچه ها که روز اول مدرسه هاشون استرس می گیرن بودم. وارد که شدم رفتم اطلاعات، به نظرم خانمه خیلی بی اطلاعات بودچشمک چون به من آدرس اشتباهی داد. بعد اونجا هم اسم عارفی رو دادم  و اونها منو به زیرزمین هدایت کردند،خلاصه تا برسم به بخش IVF تقریبا کل بیمارستان رو یه نظر بازدید کردم. اونجا که رسیدم بخاطر اون همه بالا و پایین شدن کلافه شده بودم  و نفس نفس می زدم. شلوغ بود نسبتا . منشی گفت که هنوز دکتر نیامده  و باید منتظر بمونید. همینطور که داشتم اسم و مشخصاتم رو به پذیرش می دادم متوجه خانم بارداری شدم که نزدیک میز پذیرش ایستاده بود و خانم منشی با تاکید به صندلی کنارش اشاره کردکه بنشیند و اونطوری سرپا نایستد!!!اولین توجهم به شکم گرد خوشگلش  جلب شد. واولین عکس العملم یه خوش بحالش بلند توی دلم بود.

من آدم خیلی دقیقی هستم!! می دونید بیشتر مشکلاتم هم از اینجا آب می خوره!! چون مرتب دارم خودم رو آنالیز می کنم و این بعضی وقتها میشه منشا حال بد روحیم!! اما اینبار اتفاق خیلی خیلی جالبی برام افتاد...همانطور که داشتم به اون خانم نگاه می کردم و حواسم جای دیگه ای بود، تو ذهنم  یه تصویر  تداعی شد، یاد یک خوابی افتادم که زمانی دیده بودم که یک دوست وبلاگی داخل یک فضای بیمارستانی داره به من میگه بیا بریم به دکتر عارفی معرفیت کنم... خیلی واقعی بود اون خواب و من بلافاصله روز بعدش به اون دوست عزیز وبلاگیم کامنت داده بودم که چنین خوابی دیدم!! با خودم فکر می کردم کسی چه میدونه شاید الان ده تا از مامان های وبلاگی اینجا باشن و ما هر روز همدیگر رو می خونیم ولی از وجود هم بیخبریم.

اسممم رو که دادم و رفتم و صندوق و برگشتم. نگاهم دوباره با اون خانوم تلاقی کرد،لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. نمی دونم چرا ولی یک عکس از یک پیک نیک دسته جمعی افتادم که یکی از عزیزترین دوستای وبلاگیم توی وبلاگش انداخته بود، تو اون عکس از سایه های خودشون عکس انداخته بودند!!!!!! خیلی جالب بود تو یک لحظه احساس کردم به گمانم این خانم ناز  با اون نگاه آروم ممکنه دوست وبلاگی عزیز من باشه!! ولی  با خودم فکر کردم نه!!! من شب قبل کامنتی داده بودم که از او راجب مطب و اینکه چقدر طول میکشه تو مطب پرسیده بودم، فکر کردم اگر او هم امروز وقت داشته باشه حتما می گفت!!! این بود که رفتم از راهرو بیرون تا بتونم چند تا تلفون بزنم و کار های عقب افتاده ام رو انجام بدم. وقتی برگشتم همینطور که گوشه ای ایستاده بودم متوجه اون خانوم شدم که داره بسمت من میاد... تقریبا نشنیدم چی بهم گفت یا با چی شروع کرد، تا گفت شما آیدا.... من نیشم تا بنا گوش باز شدخندونک فکر کنم تو اون چند ساعتی که کنار هم نشستیم و گپ زدیم من 10 بار پریدم وسط حرف هاش از بس که هیجان زده شده بودم........ وای خیییییییلییی اتفاق جالبی بود .. دوست عزیز و مهربون و با احساسی که هر روز به وبلاگش می رفتم و توی همه دوره های درمانش پا به پاش اشک ریختم و شاد  شدم و ذوق کردم.... خیلی حال قشنگی بود کسی که هرگز ندیدیش ولی حتی بیشتر از جسمت از تو خبر داره و تو هم از او خبر داری..... کسی که کوچکترین مسائلت رو میدونه و با حالات و روحیاتت کاملا آشناست ولی حتی اگر روزی از کنارت رد بشه هم دیگر رو نمیشناسید!! پر از احساسات متغییر بودم اون لحظه..صورتش هم به گرمی نوشته های پر شورش بود. تصویر کامل ذهنی که از او داشتم  کاملا با فرشته ای که دیدم هماهنگ بود.

 3 نفری هستند اینجا که واقعا خیلی دوست دارم ببینمشون!! یکیش همین دوست عزیز و مهربونم بود که واقعا از دیدنش خوشحال و هیجان زده شدم و اعتراف می کنم خییییلی انرژی گرفتم... خیلی حال متفاوتی هست وقتی توی این دنیا با هیچ کس نمی تونی از دلت بگی ولی یکدفعه مسلسل وار همه حس هات رو به راحتی به کسی میگی که اولین باره نگاهت به نگاهش می افته!! حال خوبیه... تا بحال شده تو اولین برخورد 2 ساعت حرف برای گفتن داشته باشید با کسی؟!! خیلی حال عجیبیه با اطمینان و خیلی راحت و با لذت با هم وقت گذروندیم و از هر دری صحبت کردیم. عزیزمممممم 3 ماه دیگه نی نی نازش رو در آغوش می کشه!! تازههه!! من عکس نینیش رو هم دیدم از همه زود تر!! دل همتون بسوزه!!!خندونک خلاصه از همین جا اعلام می کنم،آنقدر خوشحال شدم و آنقدر زیبا وقت گذروندم در کنارش که دلم نمی خواست اون لحظه ها تمام بشه!!

نوبت او زود تر رسید و بعد از اون یک ساعتی رو کنار هم نشستیم و حرف زدیم.بعد هم او رفت و من باز منتظر توی سالن نشستم. اما اینبار پر از انرژی های مثبت!! از ساعت 9 تا 12.15 منتظر موندم و بعد رفتم داخل...

دکتر عارفی خانم ریز اندام با گونه های برجسته و بسیار جدی ای هست. خیلی تند تند ولی مسلط حرف میزنه.. اصلا حاشیه نمیره و ولی زود نمی خواد مرخصت کنه تا به مریض بعدی برسه.. روی صندلی که نشستم با یه لبخند بزرگ سلام کردم و سعی کردم هر چی انرژی مثبته نثارش کنم.... دوستم آماده کرده بود من رو که ملاقات اول دکتر خیلی سرد و جدی هست . بنابراین من آماده بودم که فضا رو تا اونجا که می تونم مثبت کنم که توی ذوق خودم نخوره!! بس که اخلاق بدی دارم من!!! اگر بهم بر بخوره دیگه بمیرم هم به اون شخص مراجعه نمی کنم.. ولی دکتر هم بسیار گرم و با لبخند جواب لبخندم رو داد . سوابق قبلیم آنچنان سنگین بود که بقول دوستی خجالت می کشیدم توی دستم نگه می داشتم.

خیلی آرام همه مدارک من رو دید واولین حرفی که زد مثل پتک روسرم فرود اومد.....

دکترت هر گونه بارداری رو توصیه نکرده!!! چطور زیفت کردی یکبار؟!!!!

ادامه دارد.....

پسندها (1)

نظرات (11)

سودابه
17 اردیبهشت 93 15:24
آیدا جون چقدر خوب کردی رفتی پیشش راست میگی دیدن دوست وبلاگی کسی که ندیده با اشکهات اشک ریخته و با لبخندهات خوشحال شده خیلی ذوق داره و لذت بخشه بقیه اش رو زود بنویس بی صبرانه منتظرم ببینم دکترت چی گفته
مامان آیدا
پاسخ
خیلی خیلی سودابه جون!! قبلاها فکر می کردم این فضا و امنیتش رو دوست دارم و ترجیح می دم آدم ها رو همین جا ببینم و کسایی رو که تا این حد از زندگیم خبر دارند رو نبینم.. ولی واقعا دیدن این دوست برام خیلییی ارزش داشت و به راحتی انگار صد ساله همو میشناسیم و خبر داریم از هم.. واقعااحساس خوبیه
سپیده ( وقتی به یک مرد مبتلا می شوم )
18 اردیبهشت 93 11:41
می فهمم.................. منم قبل از اینکه وبلاگم رمزی بشه و راحت تر از حالا بنویسم دقیقا با خواننده هام همچیم حسی داشتم............ بعداً دیگه اینقدر مزاحم و حسود و بی ادب پیدا شد که مجبور شدم بعد از 8 سال رمزی بشم................. من عاشق دنیای وبلاگمم............. عاشق دنیایی که دوستیا عمق داره.............. عمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق........
آدی
18 اردیبهشت 93 14:53
من فهمیدم کی رو دیدیچشمت روشن. خوب کردی دکتر رو عوض کردی. من اصلا حس خوبی به دکتر قبلت نداشتم . حس منم که مهممممممممممممممممایشالله خیر باشه برات عزیزم.
مامان آیدا
پاسخ
با هوشییییی دیگه.... ایشاالله پسرت هم به خودت بره... تا خدا چی بخواد و کی بخواد
مامان فرخنده
18 اردیبهشت 93 17:46
واقعا آدم دوست وبلاگیش راببینه فکر میکنم خیلی خوشحال کننده باشه چه رئیس بیرحمی داری خوب یه روز که خدایی نکرده مریض بشی نتونی بری سرکار بازهم باید بری سرکار من فکر میکنم تو زیادی به رئیست رو دادی بی صبرانه منتظر بقیه ماجرا هستم سریع آپ کن
مامان آیدا
پاسخ
دو تا علت داره اولیش اینه که من تنها کسی هستم که توی شرکت دارم اینکار رو می کنم,دومیش هم اینه که من ۲۹ روز مرخصی به شرکتم بدهکارم سر جریان عمل قبلیم
مامان فرخنده
18 اردیبهشت 93 23:12
آیدا جان این نی نی شمار چیه بالای وبت هست سریع بگو یه چند روز ما مریض بودیم
مامان آیدا
پاسخ
هیچ خبری نیست این مال سری قبل بود کهخودش یهو فعال شده
هستی شاد
19 اردیبهشت 93 2:15
سلام عزیزم خوشحالم روحیه ت خوبه انشا... ازاین دکتر نتیجه خوب می گیری ومیشی مامان آیدا ونی نی می یاد توبغلت
مامان آیدا
پاسخ
ممنون هستی عزیزم.انشاالله همین روز ها برای شما
marzi
19 اردیبهشت 93 12:27
چه جالب! ایشاالله این دکتر و دیدن دوست وبلاگی و همه ی انرژی های مثبت نوید بخش آینده ای خوش باشه. زود بقیه اش رو بگو منتظرم
مامان آیدا
پاسخ
انشاالله
سانا
20 اردیبهشت 93 0:59
منم منتظرم کجایی زودی بقیه اش
مامان آیدا
پاسخ
اومدم
مامانِ عسل
20 اردیبهشت 93 14:09
منم نمی دونم چرا به دکتر قبلی احساس خوبی نداشتم ولی به خودم می گفتم قضاوت بیجا نکنم و چیزی نگم. به امید خدا هرچه زودتر نتیجه بگیری ... با یه تیر دو نشون هم لاغر بشی و هم مادر نگفتی اون دوتای دیگه که دوست داری ببینی کیا هستن؟!
مامان آیدا
پاسخ
راستش منم واقعا اسم اونجا میومد کلافه میشدم و هیچ حسی از خود دکتر گرفته تا در و دیوار های اونجا نداشتم. قطعا یکیش خود خود شما هستی!! دو تا دیگه هم هستن که یکیشونو میدونی کیه!!! اون یکی رو هم نمیگم.... مامانی خیلی احساس راحتی داشتم جدا فکر نمیکردم دوست داشته باشم زمانی کسایی رو که همه چیت رو میدونن از نزدیک ببینم ولی واقعا خیلی حس خوبی بود. لازم نبود چیزی رو توضیح بدی!!! دوست مجازیت همه چیز رو در مورد تو میدونه حتی از مادر بیشتر!! و این یه حس هست بویژه اگر اون طرف آدم خوب و مهربونی هم باشه و از هر نوع حسادت و بدی مبرا باشه!! دوست داشتم!! خیییییلییی
مامانِ عسل
21 اردیبهشت 93 10:08
سلام خوبی؟ صبح بخیر و شادی ممنون از لطف و محبتت اون یکی من فکر می کنم سعیده باشه به امید خدا من حتماً برای دیدن بچه میام
مامان آیدا
پاسخ
سلام ممنون!!! صبح زیبای شما هم بخیر و شادی بخاطر اینم که شده زود تر میرم سراغ انتقال!!! که زودتر شما رو ببینم
niloofar
29 اردیبهشت 93 12:51
بی صبرانه منتظر ادامه این پستم. در ضمن مطمئنم اون دوست وبلاگی هم از دیدن تو شدیداااااااااا خوشحال شده
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد