دکتر عارفی و....(1)
تمام طول شب داشتم به این فکر می کردم که آیا قرار فردا رو برم یا نه!!! اعتراف می کنم بس که الکی خودم رو آزار میدم و فکر و خیال می کنم بکل فراموش کرده بودم که از قبل از عید از او وقت گرفتم تا اینکه صبح روز قبلش منشی زنگ زد و قرار رو یاد آوری کرد. مرتب داشتم به صد و یک دکتری که رفته بودم و جوابم کرده بودند فکر می کردم. و خیلی اعتقادی به تغییر مکرر دکتر ندارم. از طرفی با خودم فکر کردم نهایتا یه معطلی 2 3 ساعته است و یه هزینه وزیت!!! بماند که 2 3 ساعت وقت برای من و مدل زندگی من یعنی یک عمر!!! و هزار تا کارم رو تو 2 3 ساعت حل و فصل می کنم!! به هر حال حتی تا ساعت 8:30 که خودم رو به مریضی زدم و به این بهانه از شرکت خارج شدم،هنوز مطمئن نبودم که بااین شرایط روحیم می خوام یه تلنگر دیگه بخورم یا نه!!
به هر ترتیبی بود با قیافه رنگ پریده و ظاهرنزار رفتم پیش رئیسم و گفتم که چند ساعتی میرم منزل استراحت می کنم و بعد بر می گردم به شرکت،... تندی پریدم توی ماشین و خودم رو به بیمارستان بهمن رسوندم. مثل بچه ها که روز اول مدرسه هاشون استرس می گیرن بودم. وارد که شدم رفتم اطلاعات، به نظرم خانمه خیلی بی اطلاعات بود چون به من آدرس اشتباهی داد. بعد اونجا هم اسم عارفی رو دادم و اونها منو به زیرزمین هدایت کردند،خلاصه تا برسم به بخش IVF تقریبا کل بیمارستان رو یه نظر بازدید کردم. اونجا که رسیدم بخاطر اون همه بالا و پایین شدن کلافه شده بودم و نفس نفس می زدم. شلوغ بود نسبتا . منشی گفت که هنوز دکتر نیامده و باید منتظر بمونید. همینطور که داشتم اسم و مشخصاتم رو به پذیرش می دادم متوجه خانم بارداری شدم که نزدیک میز پذیرش ایستاده بود و خانم منشی با تاکید به صندلی کنارش اشاره کردکه بنشیند و اونطوری سرپا نایستد!!!اولین توجهم به شکم گرد خوشگلش جلب شد. واولین عکس العملم یه خوش بحالش بلند توی دلم بود.
من آدم خیلی دقیقی هستم!! می دونید بیشتر مشکلاتم هم از اینجا آب می خوره!! چون مرتب دارم خودم رو آنالیز می کنم و این بعضی وقتها میشه منشا حال بد روحیم!! اما اینبار اتفاق خیلی خیلی جالبی برام افتاد...همانطور که داشتم به اون خانم نگاه می کردم و حواسم جای دیگه ای بود، تو ذهنم یه تصویر تداعی شد، یاد یک خوابی افتادم که زمانی دیده بودم که یک دوست وبلاگی داخل یک فضای بیمارستانی داره به من میگه بیا بریم به دکتر عارفی معرفیت کنم... خیلی واقعی بود اون خواب و من بلافاصله روز بعدش به اون دوست عزیز وبلاگیم کامنت داده بودم که چنین خوابی دیدم!! با خودم فکر می کردم کسی چه میدونه شاید الان ده تا از مامان های وبلاگی اینجا باشن و ما هر روز همدیگر رو می خونیم ولی از وجود هم بیخبریم.
اسممم رو که دادم و رفتم و صندوق و برگشتم. نگاهم دوباره با اون خانوم تلاقی کرد،لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. نمی دونم چرا ولی یک عکس از یک پیک نیک دسته جمعی افتادم که یکی از عزیزترین دوستای وبلاگیم توی وبلاگش انداخته بود، تو اون عکس از سایه های خودشون عکس انداخته بودند!!!!!! خیلی جالب بود تو یک لحظه احساس کردم به گمانم این خانم ناز با اون نگاه آروم ممکنه دوست وبلاگی عزیز من باشه!! ولی با خودم فکر کردم نه!!! من شب قبل کامنتی داده بودم که از او راجب مطب و اینکه چقدر طول میکشه تو مطب پرسیده بودم، فکر کردم اگر او هم امروز وقت داشته باشه حتما می گفت!!! این بود که رفتم از راهرو بیرون تا بتونم چند تا تلفون بزنم و کار های عقب افتاده ام رو انجام بدم. وقتی برگشتم همینطور که گوشه ای ایستاده بودم متوجه اون خانوم شدم که داره بسمت من میاد... تقریبا نشنیدم چی بهم گفت یا با چی شروع کرد، تا گفت شما آیدا.... من نیشم تا بنا گوش باز شد فکر کنم تو اون چند ساعتی که کنار هم نشستیم و گپ زدیم من 10 بار پریدم وسط حرف هاش از بس که هیجان زده شده بودم........ وای خیییییییلییی اتفاق جالبی بود .. دوست عزیز و مهربون و با احساسی که هر روز به وبلاگش می رفتم و توی همه دوره های درمانش پا به پاش اشک ریختم و شاد شدم و ذوق کردم.... خیلی حال قشنگی بود کسی که هرگز ندیدیش ولی حتی بیشتر از جسمت از تو خبر داره و تو هم از او خبر داری..... کسی که کوچکترین مسائلت رو میدونه و با حالات و روحیاتت کاملا آشناست ولی حتی اگر روزی از کنارت رد بشه هم دیگر رو نمیشناسید!! پر از احساسات متغییر بودم اون لحظه..صورتش هم به گرمی نوشته های پر شورش بود. تصویر کامل ذهنی که از او داشتم کاملا با فرشته ای که دیدم هماهنگ بود.
3 نفری هستند اینجا که واقعا خیلی دوست دارم ببینمشون!! یکیش همین دوست عزیز و مهربونم بود که واقعا از دیدنش خوشحال و هیجان زده شدم و اعتراف می کنم خییییلی انرژی گرفتم... خیلی حال متفاوتی هست وقتی توی این دنیا با هیچ کس نمی تونی از دلت بگی ولی یکدفعه مسلسل وار همه حس هات رو به راحتی به کسی میگی که اولین باره نگاهت به نگاهش می افته!! حال خوبیه... تا بحال شده تو اولین برخورد 2 ساعت حرف برای گفتن داشته باشید با کسی؟!! خیلی حال عجیبیه با اطمینان و خیلی راحت و با لذت با هم وقت گذروندیم و از هر دری صحبت کردیم. عزیزمممممم 3 ماه دیگه نی نی نازش رو در آغوش می کشه!! تازههه!! من عکس نینیش رو هم دیدم از همه زود تر!! دل همتون بسوزه!!! خلاصه از همین جا اعلام می کنم،آنقدر خوشحال شدم و آنقدر زیبا وقت گذروندم در کنارش که دلم نمی خواست اون لحظه ها تمام بشه!!
نوبت او زود تر رسید و بعد از اون یک ساعتی رو کنار هم نشستیم و حرف زدیم.بعد هم او رفت و من باز منتظر توی سالن نشستم. اما اینبار پر از انرژی های مثبت!! از ساعت 9 تا 12.15 منتظر موندم و بعد رفتم داخل...
دکتر عارفی خانم ریز اندام با گونه های برجسته و بسیار جدی ای هست. خیلی تند تند ولی مسلط حرف میزنه.. اصلا حاشیه نمیره و ولی زود نمی خواد مرخصت کنه تا به مریض بعدی برسه.. روی صندلی که نشستم با یه لبخند بزرگ سلام کردم و سعی کردم هر چی انرژی مثبته نثارش کنم.... دوستم آماده کرده بود من رو که ملاقات اول دکتر خیلی سرد و جدی هست . بنابراین من آماده بودم که فضا رو تا اونجا که می تونم مثبت کنم که توی ذوق خودم نخوره!! بس که اخلاق بدی دارم من!!! اگر بهم بر بخوره دیگه بمیرم هم به اون شخص مراجعه نمی کنم.. ولی دکتر هم بسیار گرم و با لبخند جواب لبخندم رو داد . سوابق قبلیم آنچنان سنگین بود که بقول دوستی خجالت می کشیدم توی دستم نگه می داشتم.
خیلی آرام همه مدارک من رو دید واولین حرفی که زد مثل پتک روسرم فرود اومد.....
دکترت هر گونه بارداری رو توصیه نکرده!!! چطور زیفت کردی یکبار؟!!!!
ادامه دارد.....