یکی از این روز ها
جلوی آزمایشگاه از ماشین که پیاده شدم نگاهش کردم.برایش دست تکان دادم که برورو بسلامت,ولی همچنان که نگاهم میکرد بدون پاسخ در ماشین نشسته بود... بعد ماشین را پارک کرد و کلید را بمن داد,آرام گفت ماشین دست تو باشه شاید تاکسی برگشت بی نصاف باشه و هی توی چاله بندازه ماشین رو... کلید رو به من داد و خودش رفت...وارد آزمایشگاه که شدم شماره ای گرفتم و به طبقه پایین رفتم تا نوبتم بشه.... دختر کوچولوییی توی بقل مامانشش پشت سر من وارد شد و رفت که شماره بگیره...دخترکوچولو مو طلایی گریه شدیدی می کرد.. انگار که با محیط آزمایشگاه آشنا بود.... انگار که بارها او را به آنجا برده بودند....با لحن سوزناکی به مادرش التماس می کرد تو رو خدا طبقه پایین نریم.. میدانست طبقه پایین چه خبر است...اشک همه را درآورده بود... نگهبان جلوی در خواست شو خی کند بلند گفت خب برید طبقه بالا... دختر کوچولو این را شنید فریادش رفت بالا ..نه نه تو رو خدا بالا نریم.. مامان بالا نریم... مادرش به آرامی گفت نه بالا نمیریم عزیزم.... من نمی دانستم بالا چه خبر است,از روی تابلو دیدم که زده طبقه اول نمونه برداری.... کوچولوی مظلوم با من پایین آمد و پشت سر من نشست تا شماره اش راصدا کنند.. تمام مدت گریه می کرد که مامان منو اون تو نبر.. تمام لباسش خیس شده بود از گریه.. به مادرش نگاه کردم که گوشه چشمش چند قطره اشک جمع شده بود.. دفترچه ام که دستم بود را نگاه می کرد... گفت شما باردارید... لبخند زدم... وای انگار یک کار خیلی مهم انجام داده ام.... با خوشحالی گفتم بله.. یک بلهه کشدااااااررررر بعد خودش کامل کرد گفت مهر دکتر عارفی را دیدم حدس زدم حامله اید بعد روی شانه های دختر کوچولو زد و گفت ایشون هم همینطور..... سعی کرد لبخند بزنم و تمام جراتم را جمع کردم که بپرسم آیا کوچولو مریض هست یا چک آپ معمولیه... نگاه مادر آنقدر غم داشت که بلافاصله پشیمان شدم. زیر لب نجوا کرد..خونش!!!! آنقدر دردناک بزبان آورد که برای لحظه ای قلبم تیر کشید..
نوبتم که شد پرستار دفترچه ام را که دید پرسید غربال گری را هم انجام میدید؟!!!! آنچنان خوشحال شده بودم از دیدار مجدد که دختر از ذهنم خارج شده بود.. برای غربالگری موسسه ای که دکترم آدرس داده بود برای ۲۰ مرداد وقت داده بود.. وقتی دیدم میشه تویآزمایشگاه هم انجام داد هیجانزده شدم... شوق دیدن دوباره عزیز دلم را داشتم. بسرعت گفتم اگر امروز میشه انجاممیدم.. خانم پرستار گفت پس سو نوی قبلیتون رو بهم بدید.... همراهم نبودو کلی پکر شدم...کلی ذوقم کور شد...... آزمایش قند داشتم که قند ناشتا و دو ساعته رو چک می کرد. باید یکبار خون می دادم و بعد دو ساعت صبر می کردم و دوباره خون می دادم.... خون رو که دادم.. دوباره توی سالن نشستم تا ۲ ساعت بگذره....
حالا نوبن دختر کوچولو شده بود... طفلک توی آغوش مادرش گریه می کرد و به مسئول نمونه برداری می گفت.. بخدا من دختر خوبیم..من اصلا بد نیستم..تو رو خدا ولم کنین من برم.... آنچنان معصومانه و دردناک بزبان می آورد که نا خداگاه به گریه افتادم... به آدمهای دور و بر که نگاه کردم اکثرا داشتند می خندیدند به رفتار دختر کوچولو.. ولی من دلم به درد آمد... نه برای خودش.. برای مادرشش برای زنی که ایستاده بود و بغضش رو فرو میداد و آرام به التماسهای جگر گوشه اش گوش می داد.. با خودم فکر کردم,چقدر درد دارد زندگیت فرزندت درد بکشد و برای دردش هم درمان سخت و پر درد دیگری باشد و مادر شاهد همه اینها ... کاری از دستش بر نیاید و فقط شاهد درد عزیزش باشد.. حالم بد بود.. غم عجیبی راه گلویم را گرفته بود.. فقط صدای خودم را شنیدم که گفتم.خدایا شکرت... تو دلم دعا کردم که هیچ مادری رو شاهد عذاب بچه اش نکنه.. ..تصمیم گرفتم از آن محیط خارج بشم.. بگمانم دل نازک شده ام.. دیدن آدم ها مریض روحم و خسته می کنه... این بود که به خانه رفتم و دوباره برای تست دوم دو ساعت بعد به آزمایشگاه برگشتم. اینبار سکوت مطلق توی محیط بود.. کمی خلوت تر شده بود. قدم هام بی اختیار تند شد برای اینکه زودتر از آن محیط خارج بشم.. کودک نا آرام دیگری در آغوش مادرش منتظر سوزن آزمایشگاه بود و با گریه به مادرش می گفت... همیشه بابا منو می آورد اینجا و من بعد باهاش قهر می کردم.. تو چرا منو آوردی.... یاد دختر کوچولوی مو طلایی صبح افتادم و قبل از اینکه باز زیر گریه بزنم محیط رو ترک کردم.. هنوز دلم غصه داره.. دلم طاقت مریضی هیچ مریضی بچه ای رو نداره... چشمای معصومشون انگار سیلی محکمی به صورتم میزنه که کاری از دستت بر نمیاد... این هم از اون چیز هایی هست که فقط خدا میتونه مثل همه چیزها و کار ها نشدنی و غیر ممکن دنیا...