به بهانه بودن تو
برای زنی که سالها آرزوی داشتن فرزند و بارداری داشته,و دیدن عشق مادرانه زن همسایه به دختر کوچولو مثل یه آه بزرگ همیشه راه گلوش رو می بسته,یک اشارت حتی از احتمال داشتن تو میشه هم دنیا.میشه یه لبخند از ته دل که سالها حسرت بدلش مونده بوده....میشه هر رو ز شکر و ستایش... میشه زیباترین معجژه خدا...که امید رو بهزندگی زنگ زده من هدیه کرده....ممنون که هستی خدا.... ممنون که همیشه بودی..حتی لحظه ای تنهام نگذاشتی.. حتی تو اوج ناامیدی و بد اخلاقی های من..... خیلی مهربونی.... تک تک این لحظه ها طمع معجزه زیبات,شادی رو به ما هدیه کرده.. قدرش رو می دونم..... آرزو می کنم از صمیم قلب آرزو می کنم همه دوستانم این لحظه ها رو تجربه کنند...می دونم که می کنند.... امیدوارم که نوبتشون زود زود فرا برسه..... خداییکه من شناختم ,حواسش به همه بنده هاش هست.....
با یاری و حمایت همه دوستان بویژه فافا و مژگان عزیز و البته همسر که هر ۲ ساعت یکبار اطلاعات روز و ساعت هفته را اعلام می کردند ,اینجانب ساعت ۷.۳۰ صبح مطب دکتر حاضری زدم عجب حافظه ای داره منشی دکتر به معنای واقعی نام و فامیل همه مریض های دکتر رو میدونه.. فقط همون روز اول که نام رو می پرسه کفایت می کنه از دفعات بعد اصلا نمی پرسه کی هستی ...چند تا مریض دیگه هم اومده بودند کنار خانمی نشستم که مثل خودم تپلی بود... کمی عصبی بود و عجله داشت.. یاد اولین روزی افتادم که خودم اومده بودم اونجا... بزحمت مرخصی گرفته بودم و می خواستم هر چه زودتر بر گردم سرکار... او هم مثل من عجله داشت... در شرف اقدام بود و دکتر گفته بود باید وزن کم کنه... نگاهش به شکم من که افتاد با خوشحالی پرسید.. چند هفته دیگه مونده؟!!! من که اصلا قند تو دلم آب نشد که . البته تو این هفته چند نفر دیگه هم بهم گفته بودند که شکمت به ۴ ماهه ها نمی خوره ولی خوب دروغ چرا کلی کیف کردم.. بعد که بهش گفتم ۵ ماه دیگه مونده یعنی از تعجب شاخ در آورده بود... می پرسید نکنه دو قلو داری.. شکمت خیلی بزرگه باردار بودن تو مطب دکتر عارفی یه حسن خیلی بزرگه.. چون اول باردار ها رو می بینه... تا اومد من اولی بودم که رفتم پیشش تا نشست داشت پرونده منونگاه می کرد که یکدفعه با صدای بلند گفت آهه هنوز ۱۶ هفته ای؟!!! من فکر کردم پا به ماهی خلاصه امروز همه به شکم من گیر داده بودند.. ولی تعجب دکتر,اونم عارفی با اون همه اخم و جدیت برام جالب و عجیب بود... وای عزیزم دوباره دیدمت... البته بی صدا دکتر صدای قلبو اینجا نمیگذاره.. امروز ازش خواستم گفت مریض های بیرون ای وی افی هستند.. نمیخوام صدای قلب بچه بره بیرون.. بیا مطب پایین سونو می کنمت... خیلی دلم گرفت.. پیش خودم فکر کردم ولی من از شنیدن صدای قلب جنین همیشه ذوق زده می شدم و امیدوار اون وقتا که تحت درمان بودم..حالت خوبه خدا رو شکر.. حتی دکتر گفت غربالگری دوم رو نیازی نیست دیگه بری ..تو اولی همه چی خوبه... برای درد پا و کمرم هم با دکترم مشورت کردن و بعد که دکتر چکم کرد دکتر عارفی گفت که فعلا کلسیم و ب کمپلکس بزن اگر بر طرف نشد باید بریم برای درمان جدی تر ولی گفت جای نگرانی نیست وبدنم فعلا آماده است.. آهن هم لازم نداشتم و گفت که جزو معدود مریض هایی هستم که تو بارداریم آهن لازم نداشتم....اینم خدا رو شکر...متفورمین رو هم قطع کرد و هشدار داد اگر قندم بالا رفت سریع به دکترم بگم و انسولین بگیرم.. خدا جون میشه اینو هم خودت مواظبش باشی.... مواظب باش آسیبی به فرشته ات نرسه..من هر کاری که بتونم می کنم..قول می دم... اما خون کذایی که تو ادرار بود برام یه مسئله شده.. باید برم پیش اورولوژ... حالا امروز دوباره آزمایش دادم خدا کنه دیگه خونی نباشه..
ملاقات بعدی ما رفت تا ۵ هفته دیگه که دقیقا میشه دو روز بعد از عروسی....۱۵ مهر... همسری از صبح دوبار زنگ زده و گفته که دو جا نوشته که یادش نره به اینمیگن جدیت... منشی هم هم هشدار داد این دفعه اگر اشتباه کنی ها. دیگه نوبت نمیدم بهت....
دیشب مامان تو خواب شما رو دیده بود.. یه پسر تپلی با چشم های سیاه و پوست سفید بودی و مامان داشتن برات دنبال لباس می گشتن..فدای اون روی ماهت بشم.. مامان من سیده تا حالا همه خواب هاش قسمتی از واقعیت بوده.... زودتر بیا که بی تابم برای بوی تنت....هر روز برات لالایی می خونم و باهات حرف میزنم .. میدونم که میشنوی عزیزم بی تاب تکون هاتم.. بنظرم باید بخاطر تپلیم کمی بیشتر انتظار بکشم تا حضورت رو حس کنم..... فعلا با برآمدگی شکمم کیف می کنم تا خودت بیایی نفسم...