بارش سهمگین دکتر ها
ماجرا از اونجا شروع شد که بعد از سرمستی ناشی از دیدن فرشته کوچولوم که دیروز بود,خیلی خسته و با یک سردرد خدا خیر بده به خواب رفتم.... تا ساعت ۴ صبح که طبق معمول با درد پاها بیدار شدم و یکم راه رفتم و دوباره سعی کردم بخوابم... حدود ساعت ۷ بود که بیدار شدم و خیلی عادی قندم رو چک کردم که ۱۱۰ بود و بالا بود ....چون قراره دوشنبه برم دکتر غدد دارم دوباره قندم رو یادداشت می کنم.. بعد تا صبحانه آماده بشه رفتم تختخواب رو مرتب کنم که چشمم افتاد به لکه های قرمزی که رو بالشم ریخته بود... بینیم رو چک کردم گفتم شاید از بینی ام خون اومده ولی چیزی نبود.بعد رفتم که دست و صورتم رو بشورم که یکدفعه چشمتون روز بد نبینه دیدم از گوش چپم تا زیر گردنم خون ریخته و روی بدنم خشک شده.... وای اگر بدانید چقدر ترسیده بودمممم.. تو عمرم این همه خون دیده بودم نترسیده بودم که امروز ترسیدم... رفتم با گوش پاگ کن چک کردم دیدم بععععله توی گوشم هم خون تازه هست.. واقعا وحشت زده بودم.. یاد پدربزرگم افتادم که سکته اولش با اومدن خون از گوشش رد کرده بود..بعد با خودم گفتم نکنه دیشب که سردرد داشتم فشارم رفته بالا و از گوشم خون اومده... خلاصه نفهمیدم چطوری حاضر شدم و خودم رو رسوندم به بیمارستان.... رفتم اورژانس بیمارستان و گوشم رو نشون دادم اونها هم که دیدن شکم منو بدو بدو دکتر رو خبر کردن.. دکتر علائم من رو چک کرد و فشارم رو و گفت الان که خوبه ,بعد خودشون فرستادن پیش دکتر داخلی..... دکتر داخلی یکم گوشم رو چپ و راست کرد و گفت هنوز داره خون میاد و عفونت هم دیده میشه داخلگوشت,بعد گفت اورژانسی برو آزمایش بده بیار ببینم مشکل از کجاست..بعد هم گفت با ویلچر برو اگر مشکلی داشته باشی فشار بهت نیاد..حالا من از ویلچر اصلا بدم میاد یعنی می بینم فشارم میره بالا.. دیگه گفتم نه می تونم و دکتر اصرار کرد که چون بنظر خونت رقیق شده ممکنه مشکلی پیش بیاد و یکدفعه سر گیجه بگیری.... آقا من یه نگاه بخودم کردم دیدم خدا وکیلی از هر روز عادی حالم بهتره و هیچ مشکلی ندارم,بعد حرفهای دکتر رو گذاشتم کنار ش دیدم اصلا بهم ربطی نداره.. خلاصه من که به هیچ وجه مگر جنازه ام بره رو ویلچر,ولی لرزون رفتم آزمایش ها رو دادم,که حدود ۲ ساعت طول می کشید آماده بشه....تو همین فاصله منشی دکتر داخلیه بهم زنگ زد که دکتر فلانی که دکتر گوش هست الان از اتاق عمل اومده برو شما رو ویزیت کنه... منم دیگه یکم هم جو بیمارستان گرفته بودم و نگران هم شده بودم رفتم پیش دکتر و براش تعریف کردم داستان رو... همه این ماجرا ها حدودا ۴ ساعت طول کشید و من واقعا چی کشیدم تو این چند ساعت... توی این فاصله هم همسری زنگ زده بود بهم و براش تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده اون بنده خدا هم حول از سر کار اومد بیمارستان که ببینه چه بلایی سر من اومده....خلاصه دکتر گوش ما رو دید ,اول گفت مقدار خون زیاده نمیشه دید,,منم رنگم مثل گچ... بعد با یه چیزی گوشم رو شستشو داد و دوباره نگاه کرد بعد گفت... نه یه جوش داخل گوشت داشتی باز شده و این خون مال اونهههههههههههه...... یعنی من مردم از خنده... اصلا اگر بدونید تو اوژانس چند نفر ریخته بودند دورم و دکتر داخلیه هم که انگار یه مریض خیلی بدحال دیده... خیلی خیلی خندیدم.. حالا اومدم بیرون چهره نگران همسر که چی بود ..منم می خندیدم.... دیگه بعد بهش گفتم که چی شده.. البته یکم حرص خورد از دستم که از سرکار کشوندمش تا اونجا ,,ولی من که نگفته بودم بیاد که.. خودش اومده بود... ولی واقعا خیلی ترسیدم... بعد از اون دیگه به هر حال آزمایش ها رو گرفتم و بردم که دکتر داخلی ببینه.. همزمان آزمایشهایی که دکتر عارفی بهم داده بود هم آماده بود و اونها رو هم گرفتم و همه رو با هم بردم پیش دکتر داخلی..... دکتره هم خیالش راحت شد ولی گفت آزمایشت تیروئیدت بالاست و قندت هم همینطور... توی ادرارم هم هنوز خون بود... آزمایشها رو بردم دفتر عارفی... دکتر نبود ولی تلفنی باهاش صحبتکردم و نتیجه رو براش خوندم.. دکتر عارفی هم گفت فوری برو دکتر اورولوژ ببینتت... منم رفتم کلینیک دیگه و برای دکتر اورولوژ پذیرش گرفتم ولی ساعت ۱۲ بود و دکتر ساعت ۲ می اومد.. دوباره رفتم اوژانس و آمپولی رو که دیروز دکتر بهم داده بود رو زدم.. دکتر اوژانس که منو دید اومد و از من پرسید چی شد و چیکار کردم..همون لحظه ها بود که یدفعه بهم نزدیک شد وای اینقدر خجالت کشیدممممم خیلی غیر ارادی روی غریزه وقتی اومد طرفم یه قدم عقب عقب رفتم و سرم رو کشیدم عقب حالا یکی نیست به من بگه خب الان وسط بیمارستان و اوژانس اونم یه دکتر برای چی میاد طرف تو.اونم با اون شکم قلنبه ات.. لابد وسط اوژانس می خواد ماچت کنه خیلی زشت بود کارم خدا وکیلی خیلی خجالت کشیدم.. دکتر هم خندش گرفت با خنده گفت نترس میخوام گوشت رو ببینم گوشم داشت خون میامد و دکتره دیده بود .. خلاصه با پد گوشم رو پاک کرد و منم خودم رو نیست و نابود کردم که دیگه چشمم بهش نخوره...
.دکتر بعدی اورولوژ بود..بد اخلاق و عنق پرونده و آزمایش هام رو چک کرد و بعد گفت که فعلاچون تازه آنتی بیوتیکم تمام شده کمی صبر کنم تا ببینیم مشکل برطرف شده یا نه... در صورت ادامه باید بهم دارو بده برای پیشگیری..... و ازم خواست دو هفته دیگه دوباره ببینمش.. خب.... چند تا دکتر شد...... با همه بیمارستان دوست شدم کلا هر طرف که می رفتم همه می پرسیدند چی شد و چطوری و چکار می کنی.....هر کی کار داشت من کلی پارتی پیدا کردم تو بیمارستان انصافا روز خیلی بدی رو شروع کردم ولی آخرش کلی خندیدم واقعا روز جالبی بود و خدا رو شکر بخیر گذشت.. می تونست بدترین روز زندگیم باشه.. ولی خدا رو شکر اینطور نبود.. روز تمام شد و جز یه خاطره خنده دار از ترس صبح چیزی باقی نمانده..... خدا رو شکر...ممنونتم خدا...