نیمه راه
به نیمه راه رسیدیم... یعنی اینقدر که اومدیم باید همین اندازه بریم... خدا جون شکرت... خیلی خیلی شکرت... خدا جون خودت نگهدار نازنینم باش..نمیدونم چرا یک دفعه دلشوره گرفتم..از آزمایش دادن می ترسم...می ترسم این دکتر ها یک چیزی از توش در بیارن و نفسم بند بیاد...همه چیز بظاهر خوبه..هنوز از تکون هات خبری نیست یا من متوجه نمی شم... گاهی اوقات یک حس هایی مثل قل قل خفیف یا انگار یه چیزی مثل نبض توی دلم می کنم ولی هنوز می گذارم به هوای توهم و اینکه می خوام یه حسی داشته باشم.... هفته دیگه ۳ شنبه میام و می بینمت خدا جون خواهش می کنم مواظبش باش... باید امروز می رفتم آزمایشگاه ولی ترسیدم..نمی دونم چرا...حالا شنبه می رم..تقریبا مطمئنم اینبار انسولینی میشم و باز تقریبا مطوئنم که هنوز عفونت دارم.....شور برم داشته نکنه اینهمه دکتر ها صبر کردند برای دادن دارو نازنینم طوریش شده باشه.... از طرفی واقعا نمی تونم بخوابم....فقط نیم ساعت می تونم به یک پهلو بخوابم.... درد پا و جدیدا کمرم نفسم رو بریده... کاناپهو زیر پایی توی پذیرایی شده محل خواب من..مجبورم نشسته بخوابم ..در این حالت یه ۳ ساعتی می خوابم ولی بعد دیکه تلویزیون و کتاب هام همدم من شدن.. نکته جالب اینجاست که مهمون هامون اومدن و اولش اصرار داشتن که تو پذیرایی می خوابند..من عزا گرفته بودم که چکار کنم.. دیگه کلی اصرار کردم که برن تو اتاق.. البته دلیل اینکه نمی رفتن تو اتاق این بود که من اتاق رو کاملا خالی کردم از اسباب که یواش یواش وسایل نی نی بره توش.. برای همین کمی معذب بودن....حالا تا گروه بعدی بیان من فعلا می تونم شبها چند ساعتی روی کاناپه بخوابم جدیدا نفس تنگی دارم و اصلا حرکات و فعالیت زیاد نم تونم بکنم.. یه اتفاق دیگه هم سر گیجه های گاه و بیگاهه که این هفته سراغم تومده... اصلا شکایت ندارم فقط برای ثبت خاطرات نوشتم که حالات و روزگارم اینه این روز ها خلاصه..... ناقلای شیطون ایندفعه برای سونو همکاری کن کلی کار داریم.. میخوام برات کلی خرید کنم مادر جان.. وای خدا جون خودت مراقبش باش..امروز نمیدونم چرا اینقدر دلم شور میزنه برات.. حالت خوب باشه خواهش می کنم.. لطفا تا اینجای راه قوب بودی خواهش می کنم یک دفعه هوس نکنی بری تنهام بگذاری.... خدا جون یه کاری بکن این ترس بره از دلم.. دارم خل میشم