کلاس مادران باردار
این روز ها فقط می خوام سر خودم رو گرم کنم.. خانه تکانی هم تمام شد و برای گذروندن وقت دنبال کار می گردم... 5 شنبه ای که گذشت قرار بود بریم خانه مادر شوهر ولی مادر شوهر جان زنگ زد و گفت می خ ان برن منزل خواهر شوهر و قرار شد ما هم سری به آنها بزنیم... از شب قبلش هم سام تکون نمی خورد و من بشدت الصابم خورد بود... 5 شنبه صبح رفتم نوار قلب گرفتم.. اون م قع هم تکون نمی خورد.. تست رو 3 بار تکرار کردند تا بالاخره گل پسر افتخار داد و شروع کرد به بندری رقصیدن تو شکم بنده.. دلیلش رو نفهمیدن ولی همون که حرکت کرد خوب بود و خیالم راحت شد.. بعد از اون به اصرار همسر رفتیم پیش خو اهر شوهر... اونجا هم خبر بارداری خواهر شوهر رو دادند و خلاصه همه کلی خوشحال بودند... بعد از اون شروع کردند به اینکه مردم خیلی الکی پول دور می ریزند و پوشک می خرند مگه کهنه چه اشکالی داره و هزینه اش کمتره و... بعد از اون همسر جان هم دنبال کهنه می گرده برای سام... کلا این روز ها خیلی نظیر این مسله پیش میاد... هر کی هر چی میگه اصرار می کنه که انجام بدیمش و مرتب سر این چیز ها دعوامون میشه... زن کی کی گفته عرق کاسنی بخور.. مامانم گفته خاک شیر بخور بعد همه رو هم باید بخورم با هم وگرنه ایراد می گیره که دارم در حق بچه قصور می کنم... منم که بی اعصاب صدام بالا می ره و دعوامون میشه... الانم با هم قهریم.. اصلا هم ح صله اش رو ندارم.. ترجیح می دم همینطوری بمونیم.. چون مرتب به هر چیزی گیر میده و مرتب این حالت رو بهم میده که دارم بچمو با دستای خودم می کشم.. و فقط اونه که همه چیز رو میدونه.. خیلی ناراحتم از دستش...آخرین دعوامون سر پوشک کردن یا کهنه کردن بچه است به من میگه اصراف می خوای بکنی و چرا می خوای کلی پول پوشک بدی.. همه اش هم بلطف مامانش هست.. ککاش میشد برم این چند وقت یه جای گم و گور شم.. واقعا دلم می خواد بزنمش. خب مثلا قرار بود راجب کلاس حرف بزنم.. شنبه صبح رفتم کلاس مادران باردار... خیلی کلاس خوبی بود بخصوص من هیچی از بچه داری نمی دونم.. تقریبا حدود دو ساعت از بیماری های شایع تا حمام کردن و تعویض پوشک و شیردهی... آموزنده بود.. بعد از آن هم با مامانم رفتیم و چند تا چیز کوچولو برای اتاق نی نی تهیه کردیم... دیگه کمرم یاری نمی کنه.. خیلی ناراحتم می کنه زیاد سر پا نیستم و بیشتر دراز کش روی تخت هستم.. دو سه روز مونده.. و من خیلی هیجان زده ام.. البته اگر اطرافیان اجازه بدند.. تو این شرایط بهانه گیری ها و ایراد گیری های همسری واقعا آخرین چیزیه که می خوام.. کاش می فهمید این مسله رو... فردا و پس فردا 6 تا بتامتازون دیگه باید بزنم.. و انشاالله بدون حرف پیش چهارشنبه ساعت 5 صبح باید بیمارستان باشم.. وای که چقدر بیقرارم برای رسیدن چهارشنبه...