زمینی شدی نفس من
سام من چهارشنبه ساعت ۱۰ صبح با وزن ۲۷۷۰ و قد ۵۰ سانت چشم های قشنگش رو به این دنیا در شرایطی باز کرد که مادرش برای ۲ دقیقه دچار ایست تنفسی شد... الان حالمون خوبه... ولی هنوز تو بیمارستانیم.. من رو بخاطر بالا بودن آنزیمها کبدی از نخاع بی حس کردند و بدنم نت به دارو حساسیت داد .. وقتی سام بدنیا اومد قبل از اینکه ببینمش فقط یادم میاد که دیگه اشهدم رو خوندم.. چون با دستگاه هم دیگه نفسم بالا نمی رفت و دگه هسچی بخاطر نمسارم... فشارم روی ۴۳ رفته بود و دچار خفگی شده بودم..فقط شنیدم که گفتند یه پسر کچل و بور داری... آماده بودم که خداحافظی کنم باهاش..ولی خدا خواست و ظاهرا بعد از ۲ دقیقه با شوک بزگشته بودم.... حالمون خوبه من خیلی ضعف دارم و باید اکسسژن استفاده کنم.. ۱ ساعتیه مرخض شدم و اومدم خونه... سام زردی داره و تو دستگاه نگهداشتنش ولی زردیش کمه به امید خدا فردا میاد خونه.. بخاطر مشکلم دکتر اجازه نداده بمونم پیشش الان مامانم تو بیمارستانه.. خدا کنه فردا مرخصشکنند چون من دارم دق می کنم از دوریش... هر چند اونقدر ضعیفم و لزر دست دارم که درست به بچم نمی تونم برسم.. ولی همون که پیشم باشه آروم می کنه.. مفضل میام براتون می نویسم.. خیلی مساعد نیستم.. برام دعا کنین الم خوب شه بتونم از بچم مراقیت کنم