این روزهای من و پسرم
سام کوچولو امروز یک هفته ای شد... سخت ترین یک هفته زندگیت رو گذروندی بگمانم.... همان روز اول بخاطر ناسازگاری خونت با من صد تا آزمایش کردند ازت.. من o +و شما A+ هستی... همین باعث شد که دکترت برای زردیت که 10 بود دستور بستری بده.. بزودی خاطرات زایمان رو خواهم نوشت...زردیت آمد پایین و مرخصت کردند.. اما روز بعد دوباره رفت بالا... در نتیجه دکترت بهت دارو داد و دستگاه رو توی خونه راه انداختیم .... هر روز ازت آزمایش می گیرند.. فردا میریم دکتر که ببینیم چرا مرتب بالا و پایین میشه... از طرفی پلاکت های خونت پایین بوده و هنوز هم نرمال نشده... مامانی شانسی که آوردیم اینه که من از همون روز اول شیر خیلی خوبی داشتم و گرسنه نموندی... البته بغیر از دو شبی که مجبور شدم ازت دور بمونم...هر 1 ساعت بیدارت می کنم بهت شیر بدم که زردیت زودتر بیاد پایین... وای که خیلی خوابالویی واقعا بزور برای شیر بیدارت می کنم و وقتی هم که بیدار میشی و شیر می خوری خیلی بی تابی می کنی که دوباره برت نگردونم تو دستگاه... یک چشمم اشکه و یک چشمم غصه.. یعنی انگار قلبم رو تکه تکه می کنند وقتی با نگاه معصومت التماس می کنی که چشم بند رو روی چشمات نگذارم... این روز ها فقط کارم گریه کردنه.... شرایط تو عوض نمیشه.. درد های منم آروم نمیشه.... روی تخت افتادم و با عشق بهت شیر میدم ولی از درد بخودم می پیچم .. باز جای شکرش باقیه که تو خونه هستم و تو هم پیشمی... امشب بطرز عجیبی از خواب بیدار نمیشی.. بنظرم بخاطر حرارت دستگاه هست حتی بیرونت هم میارم برای شیر دادن شیر نمی خوری... امیدوارم امشب زودتر صبح بشه... احساسدمی کنم با دست های خودم دارم پاره تنم رو عذاب می دم.... کسی دعوام نکنه ولی مرتب میرم نگاهت می کنم و احساس می کنم که همین لحظه بعد دیگه نفس نخواهی کشید.. دیوانه شدم خودم میدونم.... دارم سعی می کنم مادر قویی باشم.. اما در مرز افسردگی هستم. شایدم شدم...