سام نازنین ماسام نازنین ما، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

کودکانه

خاطرات زایمان

1393/11/15 1:38
نویسنده : مامان آیدا
6,624 بازدید
اشتراک گذاری

این پست به مرور زمان کامل خواهد شد.بیشتر هدفم علاوه بر ثبت خاطرات زمینی شدن سام دادن یکسری آمادگی به مامان هایی که در شرف نی نی دار شدن هستند... همیشه تو سایت ها خاطرات رو که می خوندم به خودم می گفتم حتما سزارین می کنم.. چکاریه این همه درد....طوری آماده کرده بودم خودم رو که حتی با خودم می گفتم سخت ترین قسمتش فشار دادن شکم بعد از عمله...برای من خیلی متفاوت بود.... کمترین درد همون فشار دادن شکم بود... بهر ترتیب خاطرات زایمان رو هم برای پسرم و هم برای دوستان وبلاگیم اینجا می نویسم.. امیدوارم برای اون دسته از دوستانی که در شرف تصمیم گیری هستند برای طبیعی  و یا انواع سزارین مفید باشه...چون طولانیه به مرور این پست رو کامل می کنم

کل دو شب قبل رو نخوابیده بودم.. می تونم بگم کمی هیجان دیدن یه فرشته کوچولو که 9 ماه تو وجودت رشد کرده بود....اما بیشتر انقباض هایی نسبتا دردناک که بعد ها فهمیدم شبه زایمان هستند و در واقع آمادگی رحم برای زایمان طبیعی بحساب می آیند.... درد ها معمولا از یکی از پهلو هام شروع میشد.. همزمان سام توی شکمم به گوشه ای تیز فشار می آورد و ستون فقراتم از پشت و نفسم از جلو بند می اومد برای چند ثانیه... البته دردهای خفیفی بود ولی تو شرایط من فکر و استرس زایمان و اینکه حال پسرم چطوره و آیا بالاخره سلامت این مراحل رو  هم طی خواهم کرد یا نه... دردها خودش عامل بی خوابی بودند... امادخوشحال بودم و هیجان زده.. کلی شب قبلش با خدا گپ زده بودم و کاملا روحم آماده پذیرایی از معجزه کوچولوش بود....بماند که جسمم واقعا آماده نبود.. حدود ساعت 4 همسری رو بیدار کردم ... یه پیراهن خیلی بلند به سبک مادر بزرگی برای خودم دوخته بودم که بپوشم... بخصوص برای روز بعدش که بخیه ها اذیتم نکنه و همینطور جلو دگمه دار باشه که راحت بتونم به پسرم شیر بدم.... تا آماده بشیم و دنبال مامان بریم خلاصه حدود 5  بیمارستان بودیم... اون زمان واقعا درد ها خیلی زیاد بودند. تقریبا هر 5 تا 10 دقیقه یکبار بچه داخل شکمم  بسمت نافم تیز میشد و به بیرون فشار شدیدی می آورد... پوست روی شکمم  دردناک شده بود از فشار ها.. کمرم هم از شدت فشار ها دردناک شده بود.. بالاخره رضایت دادم از در بیمارستان رو روی چرخ بنشینم... با خودم گفتم این ساعت هایی آخر دل روزگار رو نشکنم که دوست داشت من از اول بارداریم روی این صندلی ها بنشینم...بعد از کارهای اداری به بلوک زایمان رفتیم.. با همسری و مامانم خدا حافظی کردم و من رو بردند تا آماده کنند.. من اولین نفر از مریض های دکتر بودم... ولی کلی نفر دیگر رو داشتند آماده می کردند برای اتاق عمل.. تخت خالی نبود و من رو توی راهرو روی صندلیهای تختخواب شو خوابوندند..همانجا سرم رو وصل کردند و نمونه خون گرفتند تا زمان عمل نتیجه از آزمایشگاه برسه... برای پرستار توضیح کامل دادم که شرایطم چی هست.. دیابت و کبد چرب بارداری دارم و در آخر هم گفتم که خیلی شکمم درد می کنه... البته اونقدر سرشون شلوغ بود می دونستم فایده نداره و کسی به داد من نمی رسه.... هر چه زمان بیشتر پیش می رفت هیجان من بیشتر میشد.. مرتب ذکر می گفتم و صلوات می فرستادم بلکه کمی آروم بشم... خیلی بخاطر ندارم تو طول زندگی در این حد هیجان زده بوده باشم... کمی که گذشت گفتند دکتر داره  میاد و مریض هاش رو آماده کنند.. ولی چون تخت خالی نبود من رو برای آماده سازی بردند داخل اتاقی که سر درش نوشته بود اتاق عمل شماره 1، سرپایی....پرستار من رو خوابوند و بعد از تکمیل پرونده ام مشغول زدن سوند شد... وای من خیلی می ترسیدم از سوند.. ولی واقعا اونقدر که می ترسیدم درد نداشت.. پرستار بهم گفت برای اینکه تو مدت انتظار تا رفتن به اتاق عمل احساس نکنم زل بی حسی استفاده کرده... در کل خیلی اذیت نشدم فقط یه حس بدی داری انگار همش به دستشوئی احتیاج داری...همزمان که من رو داخل اون اتاق آماده می کردند با یک وضعیت ویژه یکدفعه یه تعدادی پرستار و ماما بسرعت وارد اتاق شدند.. یه خانمی هم روی تخت در حال فریاد زدن وارد اتاق کردند... ظاهرا قرار بوده همانروز سزارین کنه ولی کیسه آبش پاره شده بود و درد هاش شروع شده بود.. تا دکترش رو پیدا کنند بچه در شرف آمدن بود...خخخ من با چشم های گرد شده داشتم صحنه رو نگاه می کردم... ماما هی داد میزد زود بخواب رو این تخت سر بچه ات رو دارم می بینم.. وای منم رنگم شده بود مثل گچ...بعدش من رو بلافاصله از اتاق خارج کردند ولی از پشت سرم شنیدم که صدای گریه بچه اومد... بخودم گفتم خوش بحالش چه راحت زایمان کرد... چه یک دفعه و بی دردسر...البته بعد فهمیدم که بنده خدا از شب قبلش بخاطر درد هاش به بلوک مراجعه کرده بوده ولی جدی نگرفته بودند ماما ها .. بویژه چون قرار بوده روز بعد برای سزارین بیاد فکر کرده بودند تا صبح صب میشه کرد و بعد دکتر خودش رو می رسونه... به هر ترتیب من رو بردند داخل یک اتاق دیگه تا منتظر آمدن دکتر باشم... درد کمرم خیلی شدید شده بود.. به پرستار گفتم درد دارم... ولی توجهی نکرد... حتی فشارم رو هم چک نکرد... من اولین نفری بودم که پذیرش شده بودم ولی بقدری شرایط بلوک بهم ریخته بود که مریض چهارم اونم بزور خودم  من رو فرستادند.. از من خواستند که روی تخت سیار بخوابم ولی دیگه درد کمرم بقدری زیاد شده بود که توان نداشتم...بزور خوابیدم ولی نفسم بند اومد و رنگم قرمز  شد.. رنگم که برگشت تازه ماما یادش افتاد که فشار من رو اندازه بگیره..همانطور که من رو به اتاق عمل منتقل می کردند فشارم رو چک کردندکه 13 بود.. دکتر بیهوشی که اومد بالای سرم من بلافاصله به دکتر گفتم دکتر تحت هیچ شرایطی بی حسسی نخاعی نمی خوام بشم .. بیهوشم کنین..!!! همان زمان پرونده ام هم آمد.. دکتر دوم بیهوشی هم از راه رسید و گفت بیمار آنزیمهای کبدیش بالاست دکتر باید اسپاینال بشه.. من که می دونستم این کلمه یعنی بی حسی نخاعی اصلا انگار جونم رو گرفتند..فشارم که بالا رفته بود.. کمرم هم که داشت می شکست.. دوباره گفتم دکتر من کمرم مشکل داره و میگرن حاد دارم اگر نخاعی بی حس کنین من فلج میشم... دکتر هم خندید و گفت نترس فلج نمیشی.. اگر بیهوشت کنیم ولی آنزیمهات میره بالاتر و ممکنه کبدت خونریزی کنه...منم بحالت اعتراض خواستم که از روی تخت بلند شم .. می دونستم چی در انتظارمه... گفتم مسئولیتش با خودم  بی هوشم کنین من کمرم از 3 مهره مشکل داره این خطرناک تره.. هنوز دکتر عارفی نیامده بود.. به هر ترتیب دکتر بیهوشی با اصرار من رو دوباره خوابوند که نترس کاری می کنم که حتی متوجه نشی... مردک احمق حتی فشار من وحشت زده رو چک نکرد...دو پرستار من رو به سمت پاهام خم نگه داشتند و یکی هم سرم رو تا جایی که می تونست بسمت پایین خم کرد.. سوزش شدید آمپول ها رو روی کمرم احساس کردم.. خیلی دردناک بود.. از ترسم تکون نمی خوردم و همانطور گریه می کردم.. واقعا تو اون لحضه دیدن فرشته کوچیکم آخرین چیزی بود که بهش فکر می کردم.. خیلی ترسیده بودم و از رفتار دکتر ها هم بشدت عصبانی بودم..بلافاصله بعد از آمپول ها من رو خوابوندند و دکتر بهم گفت دیگه حرکت نکن..

دستهام رو به دو طرف بستند و یک پرده بین سر و سینه ام آویزون کردند که محل عمل دیده نشه... من همچنان گریه می گردم و اصلا آروم نمی شدم...همان موقع دکتر عارفی هم آمد.. تا من رو دید شروع به احوال پرسی کرد و علت گریه ام رو جویا شد.. از نگاهش به دکتر بیهوشی متوجه شدم که دکتر هم خیلی با بی حسی موضعی من موافق نبوده.با یک علامت سوال بزرگ از دکتر بیهوشی پرسید  اسپاینال؟!!! اونم جواب داد آنزیمهاش بالا بود دکتر.. دکتر هم بدون اینکه عکس العملی نشان بده که من بیشتر استرس بگیرم آروم گفت.. پس اصلا خودت رو تکون نده که سر درد نگیری..... حالا مگر گریه من بند میومد.. کلا استرس وحشتناکی داشتم..... شروع کردم به ذکر گفتن و دعا خوندن... سعی کردم با فکر اینکه سام رو بمحض ورودش به بدنیا می بینمآروم بشم.... نسبتا موثر هم بود..سرم رو به جلو بود و دکتر بیهوشی هم بالا سرم دایم چکم می کرد

 **********

متاسفانه زاویه دیدم طوری بود که چراغ بزرگ جراحی رو می دیدم.. چراغ هم طوری تنظیم شده بود که از دیواره های جنش استیلش می تونستی ببینی اون طرف پرده دارند چکار می کنند... البته راستش برام جالب بود من این طرف خوابیده بودم و عده ای شکم من رو پاره کرده بودند و من داشتم می دیدم.... برام جالب بود واقعا...دکتر بیهوشی هر چند لحظه با من حرف می زد.. دیگه گریه نمی کردم .. ذکر می گفتم و اسم دوستانی رو که یادم می اومد و منتظر چنین لحظه ای هستند رو بزبان می آوردم..... برای چند لحظه ای همه چیز خوب بود... دکتر بیهوشی بهم گفت رفتی بخش تا 12 ساعت بدنت رو تکون نده که سر درد نگیری.. سرت رو بالا پایین نکن چون روت می مونه درد....درد یکدفعه شروع شد... یه درد وحشتناک از کمری که حس نداشت تا گردن و زیر مخچه.. اونقدر وحشتناک بود که نفسم رو بشماره می انداخت.. بسختی تونستم صدایی از خودم در بیارم و به بیهوشی بگم که درد دارم... دکتر به طرف دیگه پرده نگاه کرد و گفت الان تمام میشه نمی تونم الان دارو بدم... خیلی وحشتناک بود.... همون لحظه بود که بدن من تکون های سنگینی خورد و من صدای دکتر رو شنیدم که می گفت.. بیا دیگه فکر کردن بسسه..... اوه اوه چه طناب بازی هم کرده پسرمون.... و بعد صدای گریه سامم.. شیرین ترین صدایی که تو اون لحظه می تونستم بشنوم... چشمام جایی رو نمی دید فقط صدا ها رو میشنیدم... سرم رو بر گردوندم شاید پسرم رو ببینم.. دکتر بیهوشی گفت الان میارنش.... صدای پرستار رو می شنیدم که می گفت.. پسرت کچله و بوره.... من همینطور اشک از چشمام می اومد.. یکم احساس تنگی نفس می کردم.. سرم رو صاف کردم و سعی کردم خودم رو آروم کنم بلکه نفسم بالا بیاد.. اما نشد... دستهام هم بسته بود.. دکتر بیهوشی هم که گدیا از ضربانم متوجه شده بود ماسک اکسیژن رو از روی بینی ام برداشت و دستی شروع کرد به پمپ اکسیژن.. چند بار بسختی گفتم نمی تونم نفس بکشم... تکاپوی بالای سرم رو احساس می کردم... سعی کردم دستهام رو آزاد کنم.. متوجه شدم که گانم رو با شی تیزی پاره کردند و روی سینه ام رو باز کردند دیگه هیچی نفس پایین نمی رفت تو اون لحظه با خودم فکر می کردم کاش بچه ام رو یک لحظه دیده بودم.... یادمه اونقدر مطمن بودم که دیگه نفسم بر نمی گرده تو دلم اشهدم رو گفتم و بعدش هم دیگه هیچی بخاطر ندارم... خیلی وحشتناک بود باور کنین سعی  می کردی ولی نفسی تو ششهات نمی رفت... هننوز که هنوز شبها وقتی طاق باز می خوابم نا خود آگاه از خواب می پرم و احساس نفس تنگی می کنم... بیدار که شدم یا بهتر بگم بحال که اومدم روی تخت سیار من رو به ریکاوری منتقل می کردند.. اونجا دکتر بیهوشی اومد بالای سرم. و گفت هممونو ترسوندی خانم... داشتی بچتو می گذاشتی کجا می رفتی...  پرسیدم حالش خدبه گفت از شما بهتره بردند پیش خانواده ات... بعد هم گفت فشارت به 45 رسید و ایست تنفسی کردی... بعد هم زیر لب گفت به داروی بی حسیت واکنش نشون دادی مجبور شدیم بهت شوک بدیم... پایین بدنم هنوز بی حس بود.. ولی درد خیلی بدی تو کمرم داشتم... پرستار ها رو صدا زدم و گفتم کمرم درد می کنه.. یکیشون که مهربون تر بود ملافه رو کنار  زد و بعد به همکارش گفت این بیچاره رو چرا اینطوری گذاشتند رو تخت؟!!! ظاهرا من سنگین بودم  و موقع جابجایی از روی تخت جراحی به تخت ریکاوری زورشون نرسیده بود و منو پرت کرده بودند روی تخت طوری که کمرم خم مونده بود... به پرستار گفتم لطفا منو صاف کنید و من حالت عادی کمر درد دارم... پرستار هم گفت این تخت ها کوچیکه کمرت هم حس نداره می ترسم از تخت بیفتی.. یگم تحمل کن الان می بریمت تو بخش.... و رفت.... بعد از چند دقیقه عزیز دلمو آوردند و روی ماهش رو برای اولین بار دیدمم و برای اینکه این لحظه رو دیدم هزار هزتر بار شکر کردم... پرستار کمک کرد که کمی شیر بخوره ولی نفسم خواب خواب بود و هیچی نخورد.... بچه رو که بردند پرستار خوش اخلاقه اومد که فشار های لازم رو به شکم اینجانب بده... وای که چقدر وحشتناک بود... درد خیلی شدیدی بود.. با وجودیکه کمر به پایینم سر بود ولی درد وحشتناک بود... منکه کمرم هم کج گذاشته بودند درد چند برابر شده بود...بخاطر ایست تنفسی و فشار خون متغییر من رو بیشتر توی ریکاوری نگه داشتند و همسری حسابی نگران شده بودند.. چون بهشون گفته بودند که چنین اتفاقی افتاده.. وقتی من رو بیرون آوردند رنگ های همشون پریده بود بندگان خدا

 ***********

وقتی از ریکاوری منتقلم می کردند دوباره من رو روی تخت دیگری می خواستند بگذارند.. تقریبا التماس کردم 3 نفره اینکار رو انجام بدید و کمر منو صاف کنید.. باز هم دو نفری من رو جابجا کردند ولی یکم وضعیت کمرم بهتر شد.. پرستار بهم گفت تحمل کن الان میریم تو بخش تخت های بخش نرمتر و راحتتره... بهر حال کمر من دیگه درد گرفته بود و به هیچ وجه دردش آروم نمی گرفت.. تو بخش که رفتیم دوباره من رو از روی تخت جابجا کردند... حالا شما تصور کنید مریضی که نخاعی بیهوش شده چند بار تکون دادنش... بهر ترتیب با کمک همسری من رو روی تخت خوابوندند.. هنوز حس پایین تنه ام بر نگشته بود.. ولی چه دردی تو کمرم داشتم... چند دقیقه بعد مجددا سرم جدید بدستم زدند و بخاطر مشکلی که تو اتاق عمل پیش آمده بود به دست دیگرم هم داروی مخصوصی که پمپاژ میشد وصل کردند... به من گفتند تا 12 ساعت تکون نخور... غذا و نوشبیدنی و هیچ چیز مصرف نکن.. درد وحشتناکی داشتم.. پرستار هر چند وقت یکبار شیاف و یا آمپول می زد... یک سری داروی خیلی دردناک هم از سرم وارد می کردند که وقتی شروع می شد دستم از شدت درد منفجر می شد... ظاهرا نوعی آنتوبیوتیک بود که واقعا درد داشت... یک ساعت بعد سام رو هم آوردند... خیلی کوچولو بود ... عزیزم هر دو تا دستای من آنژیو بود و نمی تونستم بغلش کنم.. با کمک مامانم و همسری همینطور که خوابیده بودم بهش شیر دادم خیلی سخت بود ولی همین که اولین مک ها رو زد انگار همه دردها ناراحتی هام از یادم رفت.. عزیزم بچه ام انگار می فهمید من چقدر تو شرایط بدی هستم.. یک ذره گریه نکرد اونشب.. گرسنه که بود تکون می خورد من بهش شیر می دادم و دوباره می خوابید... طوری بود که من نگران شده بودم نکنه بچم مشکلی داره اینقدر آرومه...توی اون شرایط گفته بودند که بچه باید 2 ساعت یکبار شیر داده بشه چون من دیابتی بودم قندش می افته.. ولی سام شیر نمی خورد.. هر کاری می کردیم تا گرسنه نمیشد از خواب بلند نمیشد.. چند بار قندش رو اندازه گرفتند که نرمال بود .. دیگه پرستار ها هم رها کردند گفتند اگر تونستی 2 ساعت یکبار بده ولی اگر بیدار نشد نگران نباش.. بی حسی کمرم داشت از بین می رفت. هر چه بیشتر از بین می رفت درد دل و کمر و گردن من بیشتر می شد... ساعت 12 شب که چای و عسل آوردند برای اینکه خوردن رو شروع کنم.. بقدری درد داشتم که دیوانه وار به زمین و زمان فحش می دادم... با اجازه دکتر پمپ درد بهم وصل کردند که شاید بخش رو روی سرم نگذارم... درد رو کم می کرد ولی از بین نمی برد.. درد شدیدی از گردن شروع می شد تا آخرین مهره کمرم.. و هر دو چشمم از داخل در حال ترکیدن بود... اونشب رو از شدت درد حتی با وجود انواع مسکن ها نتونستم بخوابم... تخت کناری من هم بچه اش مرتب جیغ میزد.... وای اصلا هر صدایی رو اعصاب من بود....رکز بعد صبح زود آمدند که بچه را بدید ببریم دکتر اومده برای ختنه..... من گفتم که زوده که پرستار گفت پدر بچه خواسته... منم به همسری زنگ زدم چون از قبل یه صحبتی شده بود من اصلا نپرسیدم که آیا همسری خواسته ختنه بشه سام الان یا نه.. فقط گفتم زود بیا سام را دارند می برند برای ختنه... بعد که بردنش هم نشستم زار زار گریه کردم و بد بیراه به جان همسری که زود بود و صبر می کرد هم من هم بچه کلی جون بگیریم بعد... غافل از اینکه همسری روحش هم خبر نداره... سام رو با یه بچه دیگه اشتباه گرفته بودند..همسری هم که اومد با تعجب از من پرسید چرا اینطوری حول حولی... پس مگه  نمی خواستین روز 3 و 4 ختنه کنیدش.... خلاصه کار از کار گذشت.. و در یک اقدام انتحاری در دومین روز زندگیش سام ختنه هم شد... وای ولی بلافاصله  که از اتاق آوردنش پیش من دکتر کودکان هم اومد... تا بچه رو دید گفت این زرده... بعد هم معلوم شد که با من ناسازگاری خونی داره که باعث بالا و پایین شدن زردیش میشه...خلاصه تا تست گرفتند و سریع دستور بستری دادند... پسرک بیچاره من با همون زخم و پانسمان ختنه رفت زیر دستگاه داغ مهتابی..از طرفی بر خلاف عرف که سزارین ها رو یک شب فقط نگه می دارند دکتر من رو مرخص نکرد و بخاطر شرایطم یک شب دیگه هم نگاه داشت... سام تو بخش کودکان بود و من تو بخش زنان... به کمک پرستار از روی تخت پایین آمدم و کمی راه رفتم ولی خیلی سخت بود درد شکم و بخیه که خودش نفس گیر بود.. تا پاهام می لرزیدند.. اما درد گردن و کمرم اصلا هیج جوره قابل تحمل نبود.. دکتر هم خواسته بود که آروم و کوتاه حرکت رو شروع کنم.. دکتر اعصاب هم که ویزیت کرده بود اخطار داده بود که تا میتونی حرکت نکن تا التهاب اعصاب نخاعت بخوابه... حالا ببینید چه وضعیتی داشتم .. مامانم رفت پیش سام.. چون باید بچه رو از دستگاه در می آوردند و تعویض می کردند و غدا می دادند.. همسری هم موند پیش من... حدود 12 بود دیگه طاقت نیاوردم... پرستار یک صندلی چرخدار آورد و من رو بردند پیش سام تا بهش شیر بدم... الهی بمیرم برای بچم.. زیر اون دستگاه داغ .. منم پیشش نبودم.. مامانم هستصل شده بود.. بچم شیر خشک رو هم بر می گردوند... خیلی بد بود خیلللیی وحشتناک بود.. منم هر دو دستم سرم و اکسیژن هم به بینی ام.. مگهه می تونستم بغلش کنم.. دردت بجونم عزیز دلم خیلی وحشتناک بود اونشب... خم هم میشدم گردنم وحشتناک شروع می کرد ضربانی زدن.. از توی دستگاه که اومدی تو بغلم فقط گریه کردم .. زار زار گریه کردم.. یکم بهت شیر دادم.. ولی گرمت بود.. پوست لطیف و سفیدت کبود شده بود از گرما... واقعا داشتم می مردم.... شیر که دادم.. دیگه خیلی حالم بد شد.. بخیه هام هم دردناک شده بود... وقتی برگشتیم بخش پرستار گفت دکتر اجازه نمیده  شیر بدی.. گفته دیگر نبریمت اونطرف.. ظاهرا برات خوب نیست... این شد که من با چشم گریون و صحنه خوابیدن سام زیر اون دستگاه و حال روحی خراب و یک دنیا درد تنها موندم..... حدود نصفه شب بود که مرتب احساس می کردم دارم دوباره مثل اتاق عمل نفسم بند میاد....

****

زندگی وقتی فکر می کنی تنهایی بی ارزشترین چیز میشه اما یه موجود بی گناه و معصوم وقتی میشه بهانه هر روزه ات دو دستی می خوای چنگ بزنی و به هر قیمتی نفس کشیدن رو ادامه بدی.. حتی دردهای وحشتناک زمینی نمی تونه مانع خواستن حیات بشه... وقتی تنگی نفس دوباره بسراغم اومد فقط با دست به همسری اشاره کردم  که نمی تونم نفس بکشم.. بدنم از ترس می لرزید... و واقعا از ترس بود و نه هیچ چیز دیگه.. همسری پرستار ها رو صدا کرد .. سریع بهم اکسیژن وصل کردند و دارویی توی سرم دستم ریختند که یکم آرومم کرد... یکیشون کمی قفسه سینه ام رو ماساژ داد.. می شنیدم که به همسرم می گفت یکم عصبی شده بخاطر شرایط و چیز مهمی نیست.. به یکیشون گفتم تو رو خدا یه چیزی بهم بزنید من بتونم بخوانم... واقعا می خواستم اونشب فقط بگذره.. صحنه ناتوانی توی نفس کشیدنم تو اتاق عمل، صحنه بی تابی جگر گوشه ام وقتی التماس می کرد چشم بند رو روی صورتش نگذارم... فکر اینکه الان گرسنه دنبال یه آغوش گرم می گرده و من اینجا روی تخت افتادم و دستم بهش نمی رسه... صحنه بالا و پایین رفتن قفسه سینه اش زیر دستگاه. پناه بر خدا حتی الان که دارم می نویسم نفسم باز بشماره می افته.. دکتر که بالای سرم اومد به همسری گفت یه حمله عصبی بوده و بهم مسکن قوی داد و اکشیژن هم تا صبح بهم وصل بود... حدود 6 7 صبح بود که از خواب بیدار شدم .. کمی آروم تر.. کمی سر حال تر سوند رو بالاخره بعد از دو روز از من باز کردند.. بعدش دستشویی کردن یکم سخت بود.. بخصوص با بخیه  و درد شکم.. یه هوا درددداره خانم ها خودتون رو آماده کنید.. صبح همسری صندلی رو آورد و رفتیم سام رو ببینیم که من یکم حالم بهتر بشه... مامانم دیگه هیچی ازش نمونده بود.. خسته اعصاب داغون کلافه... ولی سام آروم خوابیده بوده... از دستگاه آوردنش و من بهش شیر دادم... سینه هام درد می کردداغ شده بود.. یکم شیر خورد که من درد گردن و سرم دوباره شروع شد... خلاصه اشک ریختم و شیر دادم...سام هم بی تابی می کرد.. آنقدر بی تابی کرد و به همه جا چنگ زد که آنژیو دست من کنده شد و خون بیرون زد... برگشتیم به بخش پرستاری که ماه قبل بخاطر آنزیمهام بستری شده بودم اونجا بود.. من رو که دید دستم رو پانسمان کرد و در گوشم گفت الان هم بهت شیاف می زنم و هم دو تا آمپول فقط به کسی نگو تزریقی گرفتی برای من بد میشه... خدا خیرش بده هر چی زد یعنی نجاتم داد... اونقدر دارویی که زد قوی بود که وقتی دکتر آمد که ترخیصم کنه هم بیدار نمی شدم هم می خواستم جوابش  رو بدم شل حرف می زدم.... ولی خیلی حس خوبی بود روی هوا بودم اصلا.. کلا سام  و همسر و درد کیلویی چند.. گمونم کورتونی چیزی زد بهم.. من تا 8 شب که دکتر مرخصم کرد بین زمین و آسمون بودم و واقعا از وقایع اطرافم هیچ چیز بخاطر نمیارم.. خواب خواب بودم.. همسری می گفت کلی آدم آمده بودند عیادت ولی غرق خواب بو دی.. مرخص که شدم دکتر به همسرم گفته بود که زیاد حرکت نداشته باشم.. گفته بود هر چه بیشتر حرکت کنم درد گردنم بیشتر خواهد شد.. بهر ترتیب بلطف داروی پرستار من رو بی دردسر بردند خونه و من یک شب دیگه دور از پسرم گذروندم... ساعت 6 صبح برگشتیم بیمارستان و به مامانم گفتم که دیگه می مونم ... تا ظهر اونجا بودم  هر بار که شیر می دادم درد سرم ووگردنم بیشتر می شد  محیط هم مناسب نبود یک صندلی تختشو ناراحت  برای استراحت مادر تو اتاق بود که فرض کنید مادری که تازه سزارین شده با چه شرایطی باید شب تا صبح به بچه ببیقرارش تو دستگاه برسه..بماند.. حدود ظهر جواب آزمایش اومد و زردی گل پسر اومده بود پایین... خدا میدونه من اون لحظه چه حالی داشتم و سجده شکر بجا آوردم.. بالاخره سام رو بردیم خونه... خیلی به کمک احتیاج داشتم.. مجبور بودم  روی تخت باشم و سام رو بهم بدن بعد از شیر دادن انواع مسکن ها رو مصرف می کردم بلکه دردم آروم بگیره.. بخصوص دیگه 4 5 صبح که سام رو می خوابوندم واقعا از درد گریه می کردم.. بلافاصله روز بعد تست زردی سام دوباره باالا رفت.. دکتر هم مهتابی توی منزل رو با توجه به شرایط من تجویز کرد..کل دو روز بعد رو من فقط عرقیجات خوردم .. هر چی که گفتند زردی رو میاره پایین خوردم.. هر بار که از بچم خون گرفتند  دلم کلی ریخت و کلی دعا کردم دفعه آخر باشه.. آخه پلاکت های خونش هم پایین نشون میداد و هر بار از دست بچه خون  می گرفتند و کلی بعدش بچه گریه می کرد.. روی دسهاش کبود کبوده بچم.. این روز ها هم هر چقدر سخت گذشت... یک شب هم سام زیر دستگاه گرما زده شده بود و هر کار می کردیم بیحال و شل می افتاد و برای شیر خوردن هم بلند نمی شد.. این روز ها همه زندگی من شده بود گریه.. از ناتوانی فقط گریه انگار ازم بر میومد.. احساس می کردم با دست خودم دارم بچم رو می کشم... خیلی خیلی 10 روز بدی رو پشت سر گذاشتم.. انصافا اگر ماپان و همسرم نبودند من نمی دونم این روز ها رو چطور می گذروندم.. دارم کم کم بهتر می شم... کمی حالت های افسردگی دارم که واقعا دست خودم نیست.. ولی دارم سهیم رو می کنم از این روز های سامم لذت ببرم.. هنوز درد گردن و کمر رو دارم خیلی بهتر شده ولی موقع شیر دادن امونم رو می بره.. سام هم 40 دقیقه 50 دقیقه  بی وقفه شیر می خوره.. نوش جانش ولی بعدش برای من جون نمی مونه... امروز روز 12 هم بود 8 روزگیش که برده بودم 2 کیلو و 700 بود و امروز که 12 روزش بود 3 کیلو شده بودی... خوشحالم. .. خدا جون این روز های سخت گذشت.. هدیه قشنگت تو آغوشم آروم خوابیده.. خودت مواظبش باش که تو بهترین نگهدارنده ای...

 

 

 

 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

سودابه
19 بهمن 93 13:48
عزيزززززم باردارى و زايمان سختى داشتى ولى خدا رو شکر که روزهاى خوش از راه رسيده خيلى صبور بودى آيدا جون و سام عزيز پاداش صبرته خدا برات حفظش کنه . ان شاءالله ديگه هيچ وقت تو زندگى هيچ نوع سختى و ناراحتى و بيمارى هيچ کدومتون نداشته باشيد
مامان آیدا
پاسخ
الهی آمین مرسی سودابه جون
زهرا
19 بهمن 93 23:35
ترسیدم ایداااااااااااااااااااااااااا
مامان آیدا
پاسخ
حالا مونده... زهرا جان از عمد فقط قشنگی ها رو ننوشتم.. خواستم همه هر دو جنبه زایمان رو بدننن.
مامان رهام
20 بهمن 93 9:21
عزیزم چقدر اذیت شدی خدا رو شکر که به خیر گذشته و الان هر دو سلامتین
مامان آیدا
پاسخ
حالا بقیه اش مونده مژگان جونم.. بیایید اینجا جای کبودی ها و خون مردگی ها رو نشونتون میدم
nazi
20 بهمن 93 10:07
خیلی اجی بهت سخت گذشته ولی در عوضش خدا خیلی نی نی کوچولوی نازی بهت داده انشالله همیشه سالم باشه
مامان آیدا
پاسخ
الهی آمین.. میگن بهای هر چیز با ارزشی رو باید بپردازی.. منم پرداخت کردم
marzi
20 بهمن 93 10:36
چقد سخت! خداروشکر که حالا هر دوتاتون سالمید. مراقب خودت و سام باش.
فافا
20 بهمن 93 11:00
الهی فدات بشم آیدا .چی کشیدی به خدا اشکم در اومد... خدا پسرت روبهت ببخشه. چقدر توسختی کشیدی . عزیزم انشالله همه دردهات زود تموم بشن و با کمال آرامش از پسرت لذت ببری.
مامان آیدا
پاسخ
مرسی فافا جون.. الهی که شما هم به همه آرزوهای ریز و درشتت برسی
زهرا
20 بهمن 93 21:00
سلام دختر این چه عذابی بود کشیدی نکنه چشمت کردند ....الهی خدارو شکر که تموم شد
مامان آیدا
پاسخ
خیلی سخت بود زهرا چون... عین 10 روز درد و عذاب بود برام
مامان رهام
21 بهمن 93 8:06
آیدا جون منی که هیچ کدوم از این مشکلات رو نداشتم، دو روز اول فقط گریه می کردم، از اینکه شیر ندارم، از اینکه رهام زردی داره و... فقط دلم می خواست برم یه جایی که فقط خودم باشم و رهام، حوصله هیچ کس رو نداشتم، افسردگی تمام وجودمو گرفته بود ولی به مرور که حال رهام بهتر شد منم بهتر شدم ایشالا که شما هم زودتر به روزای آفتابی برسین ایدا جون یه توصیه ایی: موقع شیر دادن به سام نگاه نکن تا گردن دردت بدتر نشه، من فکر می کنم شاید طرز نشستن و شیر دادنت درست نیست که با هر سری شیر دادن انقدر اذیت می شی اگه رفتی بیمارستان برو پیش ماما ی بخش تا دوباره بهت کمک کنه و بتونی با روش درست به گل پسری شیر بدی که کمتر اذیت شی عزیزم
مامان آیدا
پاسخ
مرسی مژگان جون... نه شیر دهی مشکلی نداره مشاور شیردهی هم رفتم.. مشکل گردن و ماده بیهوشی هست که اسپاسم عضلانی ایجاد می کنه. و با هر حرکت من تشدید میشه... فقط مگه میشه شیر بدی و به بچه نگاه نکنی... وقتی با چشماش دنبال نگاهت می گرده.. ولی سعی می کنم گردنم رو زیاد پایین نگه ندارم.. یه بالش هم می گذارم پشت گردنم که تکیه بدم بهش... یواش یواش دارم بهتر میشم.. کمتر قرص مصرف می کنم.. سعی می کنم کاملا گردنم رو تکیه بدم و آزاد نگذارم.. مرتب هم با حوله داغ کمپرس می کنم.. خیلی اوضاعم بهتره
سحر
22 بهمن 93 0:13
سلام و چه سخت است که همه این درد ها را بکشی ولی اغوشت خالی باشد..................
مامان آیدا
پاسخ
واقعا سخت است.. الهی هی آعوشی خالی نماند
nazi
23 بهمن 93 17:42
خیلی سخت بوده اجی خدای خیلی صبرت بده انشالله نی نی نازمون هر روز بهتر میشه و هم خودت
مامان آیدا
پاسخ
مرسی خانمی. انشاالله
مامان فرخنده
27 بهمن 93 7:39
نمي دونم واقعا چي بگم ولي اين را مطمئن هستم كه تموم اين روزهاي سخت ودردها به پايان مي رسه وبا گل پسرت روزگار خوشي را سپري ميكني اينقدر اين فرشته كوچولوها زود بزرگ ميشند كه حتي نميتوني تصور كني ولي اون قسمت دلم براي سام كوچولو سوخت كه چقدر زود ختنه شد من شنيده بودم بچه هاي زير سه كيلور را خود بيمارستان ختنه نميكنه ولي ديگه تموم شد والان سام كوچولو اين مرحله زندگيش را سپري كرد ميگم كاش متوجه ميشدي اسم اون دارو كه بهت زدند وتا چند روز توي فضا سير ميكردي چي بود گاهي خوبه آدم بره فضا ببينه چه خبره بوس براي مامان آيدا و كوچك مرد بزرگ
مامان آیدا
پاسخ
دو تا آمپول بود یکی شل کننده عضلات بود یکی هم مورفین... من خودم هم دلم خیلی سوخت بخصوص که با او پلاستیک پانسمان رفت توی دستگاه.. البته بعدش خوشحال شدم چون زخم ختنه اش زودتر از نافش افتاد... هیچی هم نفهمید بچه... ولی خب دیگه حدود 250 گرم وزن کم کرد بچم
رز
27 بهمن 93 18:25
ایدا جون کجایی خوبی
مامان آیدا
پاسخ
خوبیم ولی حسابی گرفتاریمبزودی آپ می کنم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد