همه ما زنها،.....
منتظر این روز هستم.نگرانم,بی نهایت خوشحالم,هیجان زده ام.حتی برای این روز زیبا شده ام!!!!! از میان آن همه لباس و مانتو مرتب می گردم و یکی بعد از دیگری به تن میزنم. با هر کدام جلوی آینه می روم, مدتهاست دیگر خودم را دوست ندارم!!!! بالاخره یکی را انتخاب میکنم.
صدای روشن شدن ماشین که میآید تمام دل نگرانیهایم زیاد تر می شود.چرا اینقدر می ترسم؟!!! زهره زنگ میزند:کجایی ؟!!! چقدر دلم می خواهد بگویم کاری برام پیش آمده و نمی آیم.ولی بجایش گوشی را به همسر میدهم تا آدرس را بگیرد.
داریم میرسیم,جاده شیب تند دارد.صدای پرتاب شدن سنگها از زیر لاستیک ماشین با ضربان قلب من هماهنگ شده است. چقدر خنده دار است این احساس پوچ من!!!! از گذشته می ترسم. گذشته را سالهاست که زیر کوهی از سختی ها خاک کرده ام. هیچ معنی نمیدهد بازگشت به گذشته ها!! آدمهای خوبی را در گذشته گذاشته ام اما آنقدر سخت و پر ماجرا بوده که برای تداعی نکردن خاطرات بخواهم از آن آدمهای خوب هم بگذرم
یکی به پیشوازمان آمده.!!!!!!چقدر آشناست!!!چرا قلبم نمی ایستد؟!!! سلام گرمی می کند غبار این چندین سال روی صورتش نشسته,پیر شده,درد کشیده,گویی چیزی بخاطر می آورم!! به همسر می گویم آرش با کسی دست نمیده!!! دستت را دراز نکن!!همسر با تعجب نگاهم می کند!! توان شرح ماجرا ندارم که بگویم مردی 33 ساله که پدر کودکی چهار ساله است قلبی که من میشناختم را با قلب دیگری تعویض کرده است، برای همین نیست که آرام جلوی ماایستاده؟!!پیوند قلب کرده!!!! از پله ها که بالا می روم با خود می اندیشم,چه چیز در انتظارم هست؟!!!در را کودکی ۴ ساله باز می کند.کودک فریاد میزند خاله آیدا اومد!!!!من را که می بیند, خشک می شود, خاله آیدا اینه؟!!!! شاید تصورش از خاله، بابا نوئل با کوله باری از هدایا بوده!! جمعیت سکوت کرده و از پشت کودک ، 40 جفت چشم را که به من خیره شده در سکوت می بینم!!! مادرش را اول می بینم، غبار ۱4 سال سختی صورت طنازش را پر از پستی و بلندی کرده.به کودکش می گوید چرا مامان این خاله آیداست!!!! و خودش را در آغوشم جای می دهد.و می گرید.من بی حس شده ام. نمی دانم از هیجان است یا از تداعی لحظه های خاک خورده قدیمی که سالها بود سری بهشان نزده بودم!!!
14 سال از آن سالهای زیبا می گذرد. اشک در چشمانم حلقه زده!!!! در آغوشش به اطراف نگاه می کنم.یکی یکی آن نگاه های آشنا را شناسایی می کنم.پناه بر خدا چقدر هم عوض شده اند.همه را می بینم یکی بعد از دیگری شوهر هایشان هم آمده اند.
به یاد ۱ ماه قبل می افتم. زهره چند بار زنگ زده بود!!!! آن زمانها حال خوشی نداشتم,اثر داروهای بارداری و بعد هم کلنجار رفتن با کودکی که نیمی از وجودم او را می خواست و نیم دیگر از دردهایش خسته شده بود!!!!.حتی حوصله خودم را هم نداشتم. چند بار زنگ زد تا با اغماض جواب دادم.می گفت بچه ها می خواهند تو را ببینند.می گفت تو این سالها زیاد با هم بودند ولی الان فقط می خواهند جمع شوند تا تورا ببینند. به او حالم را گفتم. گذشته خیلی برای من هیجان انگیز نبوده هیچ وقت!!!!! این آدم ها هر چند برایم بهترین بودند ولی یاد آور روزگارانی از نسل برگریزان زندگیم بودند. روزگارانی که هرگز به آنها باز نگشته ام.از ذره ذره اش درس زندگی گرفته ام، ولی تلخی اش را در سیاه چالی در گذشته خاک کرده ام.برای همین نیست که میترسم؟!!!!! زهره می گوید بچه ها میگن آیدا درسته که بی معرفت شده ولی ما دوره با معرفتی هایش را یادمان نرفته!!!! اصرار می کند می گویم وقت ندارم.باز اصرار می کند..ناراحت می شود. می گویم.کسانی هستند از گذشته که الان دوست ندارم ببینمشان. قسم خدا می دهد.می گوید همه دلشان برایت تنگ شده.همه می خواهند که تو باشی.!!! قبول می کنم به ناچار!!
به خودم می آیم دختری ریز نقش محکم مرا بغل کرده و تکان می دهد.می شناسمش.همه بچه ها دورم جمع شده اند. دوباره همهمه به راه افتاده در جمع!!یکی می گوید چقدر چاق شدی.یکی دیگر مرا به لقبم توی دانشگاه صدا می زند.من هنوز قلبم تند تند میزند.آرام که می شویم یکی یکی من را به همسرانشان معرفی می کنند.این آیداست همان که برایت گفته یودم,...... یکی از شکستن سرش می گوید که چطور من و نفیسه تا صبح توی بیمارستان با او بودیم. یکی دیگر من را معرفی می کند,این آیدا ست همان که برایت گفته بودم,...... و از شبهای ماه رمضان و سفره هایش می گوید.آن یکی هم باز می گوید این آیداست,.....همان که برایت گفته بودم....
تمام طول خوابگاه من بودم و عزیز ترین دوستم نفیسه . او مامان نفیسه بود و من بابا آیدا. دوران عجیبی بود.پیوند تازه من با اجتماعی که هرگز تجربه اش نکرده بودم.دوستی های بدون انتظار.....صاف به زلالی آب رود....... البته که معروف بودم.معروف بودیم. ما ۱۰ نفر بودیم.دو تا اتاق و روبروی هم.با نفیسه در بدو ورود نگاه هایمان گره خورد.با بقیه شدیم رابطه مادر و فرزندی.بقول بچه ها ما عاقل تر بودیم و شدیم مامان و بابا توی شهر غریب باید مراقبشان می بودیم. کم کم اتاق هایمان شدند یکی. شدیم ۱۰ تایی ها.هر شب سفره که می انداختیم مثل خانه های قدیمی. همه خوابگاه انگشت بدهانمان بودند.همه میآمدند اتاق ما.سفره و مراسم های قدر و احیا داشتیم.مثل مامان و بابا ها.نگذاشتیم بچه هایمان درس نخوان شوند. باور نمیشود کرد ولی بقول تفیسه که جمعه میگفت.ما حق مادر و پدری داریم بگردن اینها. یکی سرش می شکست.یکی آپاندیسش عود می کرد.آن یکی لعاب برنج را روی دستش خالی می کرد.دیگری غصه دوری از خانواده افسرده اش کرده بود.هوای تازه می خواست.یکی سیگاری بود ترکش دادیم. یکی مشکلات خانوادگی داشت پناه گاهش بودیم. یکی پول لازم داشت برایش جور می کردیم. یکی ریاضیش ضعیف بود با او تمرین می کردیم.... واقعا حق پدری داشتم بگردن انها!! عجب روزگارانی بود.۱۰ سالی بود که برای کشتن گذشته,آنها را هم با همه دردهایم خاک کرده بودم.
چه می شود کرد همه با هم می آیند.دوستان خوب,روزگاران تلخ,سرنوشت عجیب......!!!
دلکم که آرام گرفت دور هم جمع شدیم. نگاهشان که می کردم به یاد کارهایشان می افتادم!! چقدر باهم خوش بودیم. 20 نفر که همه برایم عزیز ترین بودند.آن زمانها دخترانی سرزنده و شاد بودیم که بی دغدغه از باد های خشن روزگار در لحظه زندگی می کردیم. شیطنت می کردیم.خیلی سرخوش بودیم. قرار بود 7/7/77 همه جمع شوند. من اما فرار کرده بودم. دست سرنوشت آنچنان مرا تا دوردست ها برده بود که نای برگشتم هم نبود!!!
هر کس داستانش را تعریف می کرد. چه شد که زن شده ایم؟!!! زن بودن چقدر متفاوت است در معنا ولی،... همه زنها یک واژه واحد دارند،عششششقققق ومهربانی. وقتی زن می شوی باید به اینها مبتلا باشی وگرنه زن خوبی نمیشوی.
من و نفیسه کنار هم نشسته بودیم و بچههایمان دور و برمان مثل همان دوران خوب گذشته. نفیسه با همکلاسیمان ازدواج کرد!! همان سالها که برای من سخت ترین زمانها بود برای او شیرین ترین بود. من توی تک تک لحظاتشان بودم بقول آرش من سرقفلی ازدواج با نفیسه بودم. خرید عروسی. اجاره خانه .استخدام آرش.... من همه جا حضور داشتم!!! برایمان تعریف کرد سه بار سقط کرده و بعد هم دو قلو باردار شده بود. یکی از بچه هایش توی ماه 8 از دست رفته بود و دیگری را به زحمت نگه داشته بودند. برادرش تصادف کرده بود و پایش رااز دست داده بود و همسرش پیوند قلب کرده بود!!! صورتش می خندید ولی دلش چیز دیگری می گفت!! دختر بزرگم همان سالهای آخر با همکلاسیش ازدواج کرده بود او هم برایمان گفت که بچه دوست نداشته و مشکل هم از همسرش بوده ولی دو بار IUI و یکبار IVF هیچکدام جواب نداده بود. برایم گفت که هفته پیش آخری را سقط کرده و برایم گفت که تصمیم گرفته که از همسرش جدا بشه. دختر کوچکترم خدا رو شکر عاقبت بخیر شده بود. پسر کوچولوی شیطون و پر تحرکش کل اتاق را بهم ریخته بود. و اما پسر بزرگم تازه ازدواج کرده بود و داشتند کیف می کردند هنوز.پسر وسطی وکیل شده بود. توی دانشگاه یک پسری بود که همه دختر ها آن زمان می شناختنش و به خوش قیافگی معروف بود. پسرم بعد از سالها دو سال پیش توی کانون وکلا او را دیده بود و قرار است عید ازدواج کنند. آن یکی پسرم هم باز وکیل شده بود توی اصفهان او تعریف کرد که همسرش دست بزن داشته و ظاهرا از حالت عادی خارج می شده و بشدت ضرب و شتم می کرده. پسر کوچیکم هم زهره!!!! او بود که تمام این سالها به هر وسیله ای از من خبر می گرفت. همان سالهای بعد از دانشگاه برای کار به تهران آمده بود از شمال. مدتی در خانه ما ماند. ظاهرش کمی نا خوشایند بود ولی قلبش به وسعتت دریا!!! خیلی دوستش داشتم آن زمان ها بچه ها می گفتند زهره سوگلی ایداست!! صورتش را جراحی کرده بود و کمی بهتر شده بود،ازدواج نکرده بود. قبل تر ها برایم تعریف می کرد که چطور پسر ها فقط برای سوء استفاده سراغش می آمدند و پیشنهاد های آنچنانی و تعریف کرد که چطور بخاطر مشکلات ظاهری به حقارت افتاده بود.
خانم همساده پسر دار شده بود،آقای همساده ،... بخاطر می آورم که چه شری بود اقای همسادمان. هر شب قابلمههای غذای ما را از روی گاز توی اشپزخانه مشترک خوابگاه می دزدید. و توی اتاقش قایم می کرد. نصفش را مداد بچه های اتاق می خوردند و نصفش را می آورد پسمان میداد. کار بجایی رسید که گفتیم بیایید سفرههایمان را یکی کنیم که لااقل سر گرسنه روی زمین نگذاریم. گاهی توی رختخوابمان مورچه و ملخ و کرم می انداخت!! خلاصه که اسایش نداشتیم از دستش. یکبار هر 9 تایمان دنبالش کردیم و با سارافونش از بند رخت توی خوابگاه آویزانش کردیم !! بخاطرم آمد که چطور ماههای رمضان قالی کف اتاقمان همیشه خیس بود!! می گفتیم چرا ؟!!می گفتند آقای همساده آمده گل های قالیتان را آب داده خشک نشود!!! همزمان با این افکار نگاهش می کردم!! از آن همه شیطنت و مردم آزاری فقط دختری تکیده باقی مانده بود. توی 14 سال دوبار ازدواج کرده بود. بار اول همسرش همان سال اول تصادف کرده و فوت کرده بود و بعد از آن به اجبار خانواده اش با مردی که نمی خواست فقط بخاطر آبرو ازدواج کرده بود. صا حب دختری شده بود و دخترش را توی 2 سالگی از دست داده بود. همسرش ورشکست شده بود و خودکشی کرده بود و از او فقط پسر بچه 2 ساله ای باقیمانده بود!!! عججججببب!!
صحبت از بچه که شد جالب و ولی غم انگیز بود!!! از میان 25 زنی که توی آن محل بودند با من 6 نفر بودند که IVF و IUI کرده بودند. عجیب نیست؟!!! 4 نفرشان هم که اصلا ازدواج نکرده بودند. میشود 6 تا از 21 نفر!!!یعنی یک سوم همه زنها!!!! غصه ام گرفت!! اینهمه درد و این همه غم!!! اما همه خندیدیم!!! و خوش گذراندیم
ادامه دارد،....