سام نازنین ماسام نازنین ما، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

کودکانه

همه ما زنها....(ادامه)

1392/11/23 15:35
نویسنده : مامان آیدا
504 بازدید
اشتراک گذاری

تا قبل از اینکه وارد دانشگاه شوم. آنچنان ساده و زود باور بودم که تصور حرفهایی که دختر های دیگر می زدند برایم غیر ممکن بود. مگر می شود دختر ها سیگار بکشند؟!! وقتی نفیسه می آمد و می گفت توی دستشویی خوابگاه بوی تریاک می آید. با خودم فکر می کردم، مگر دختر ها هم تریاک می کشند؟!!  به قول نفیسه که می خندید بمن و می گفت نه فروشگاهها فقط به مردها تریاک می فروشند!!! مگر می شود دختر بد هم باشد؟! چطور یک دختر بد می شود؟!!  جایی که من بزرگ شده بودم این حرف ها معنی خاصی نداشتند. گاهی از اخبار می فهمیدیم مواد مخدر  را در شهر های مرزی گرفته اند. گاهی از پدر می شنیدیم چقدر سیگار بد است و عمو که سیگار می کشد همه دندانهایش خراب شده.!!! حتی بخاطر می آورم پدرم که سفر رفته بود زابل چند باکس سیگار برای عمو آورده بود،، مادرم چقدر عصبانی شده بود!! آن زمان من 5 یا 6 سال داشتم. پدر برای اذیت کردن مادر یکی از سیگار ها را روشن کرده بود و من که شیفته پدر بودم با یکی از سیگار ها ادای پدر را درآورده بودم. چهره ناراحت مادرم را هیچ وقت از یاد نمی برم که با پدر دعوا می کرد که  چرا جلوی بچه با او لجبازی کرده!!! به یاد می آورم آن تجربه اولین و آخرین تجربه استعمال دخانیات من بود. پدرم که من را دید سیگار روشنش را دست من داد که بیا این سیگار را بکش. من هم سیگار روشن را از دست پدر گرفتم و پرسیدم چه جوری  باید بکشم. پدر با خوشرویی گفت: با یه نفس عمیق دود را بکش تو و بعد بده بیروننننننننننننننننننننن!!! سبز آنچنان با  اشتیاق  نفس عمیققق کشیدم که هر چه دود بود تمام سینه ام را پر کرد. نفسم بند آمد از آن همه دود و مزه بد دیگر باز دم را نتوانستم!!! و دود توی سینه ام ماند و سینهام بشدت سوخت!!چشمک آنقدر سخت نفس کشیدم ثانیه های بعدی، که تا این لحظه از زندگیم خاطره تلخ آن چند ثانیه  توی ذهنم حک شده!! هرگز بار دومی در کار نبود!!حتی می ترسم از سیگار!!چشمک از پدرم برای آن ثانیه های تلخ تشکر می کنم .

این را داشتم می گفتم، تا قبل از خوابگاه هرگز این چیز ها به عقلم نمی رسید. حتی برای اطرافیانم هم به فکرم نمی رسید!!! ولی خوابگاه جامعه کوچکی بود که چشم من رو با بسیاری از  واقعیت های تلخ و شیرین این دنیای واقعی آشنا کرد.

دور هم که نشسته بودیم توی آن جمع بعد از آن همه سال این حرف ها دیگر معنی خاصی نمیداد این که چه بودی و چه کردی؟!!! تک تک نگاهشان می کردم  این زنان تا به اینجا برسند چه بودند و چه کردند و الان کجایند و به کجا خواهند رفت!!! به او نگاه کردم. چشمان درشت زیبایش هنوز طنازی می کرد برای همه ما!!! با یک پسر با شخصیت که کلاس چهارم دبستان بود. مودب و فهمیده!! آرام و با پشتکار!!! پسرش را می گویم!!! آن سا لها هیچ کس فکرش را هم نمیکرد که او مادر با مسئولیتی بتواند باشد... در آن جمع او از همه غریب تر افتاده بود.چون درآن جمع همه گذشته را می دانستند!! اما گذشته  گذشته!! آیا کسی در آن جمع مثل من بدون گذشته آدمها را برای حالشان قضاوت می کرد؟!!!

 سال دوم که یکی از دختر هایمان ازدواج کرد و شوهرش گفت درس نخوان و او هم نخواند و رفت خانه بخخخخخخخت!!، ظرفیت اتاقمان برای یک نفر خالی شد.  آن زمان بود که دختری خوش اندام با موهای سیاه پر پشت و چشمان درشت مشکی زیبا و پر حرف،شد فرزند خوانده من و نفیسه!! وقتی به اتاق آمد پر از شور و هیجان بود. خوش برخورد و پر حرف. همان برخورد اول فهمیدیم که وضع مالی خوبی ندارد. بعد فهمیدیم که سیگار می کشد. بیشتر که دوست شدیم  دیگر سیگار را کنار گذاشت. سعی کردیم دور و برش را شلوغ کنیم و کمی هم فضولی کردیم در زندگی خصوصیش!! بعبارتی آن سالها دماغمان را بردیم توی زندگیش چون خیلی اوضاع بدی داشت و ما واقعا می واستیم کمک باشیم که نشد البته!! اوضاع بدی داشت. پدرش دندانپزشک بود . مادرش کارمند. مادرش بعد از پدرش 4 بار ازدواج کرده بود. از هز کدام هم یک بچه!!! پدرش هم ازدواج مجدد کرده بود و زندگی راحتی داشت. پدر دختر را طرد کرده بود و دختر به ناچار با مادر زندگی می کرد!! و با شوهر های رنگارنگ مادرش که یکی را ما بعدتر ها دیدیم!!! دانشگاه که قبول شده بود مادر از خدا خواسته دختر را دک!!! کرده بود. به او گفته بود برو من پول دانشگاهت را جور می کنم!!سال اوال به دوم که رسید  دیگر پولی برای دختر نیامد. ما شاهد بسختی افتادنش بودیم. ما که سفره می انداختیم حتی نمی آمد که با ما غذا بخورد. گاهی بزور لقمه ای تو دهانش می گذاشتیم. از پدرش کمک خواست پدر به او گفته بود پول  تحصیلت را می دهم بشرطی که دور و بر زندگی من نباشی!! چند وقتی که گذشت من که توی دانشگاه مشغول شده بودم، یک کار دانشجویی برایش جور کردم. ولی کفاف نمی داد. بعد ها برایم گفت که پدرش که شنیده او در دانشگاه مشغول شده پولی که برای درس می فرستاده را قطع کرده. مادرش هم بیکار شده بود و خانه نشین بود. با مردی ازدواج کرده بود  که معتاد بود و همه پس اندازش خرج او می شد!! کم کم بچه ها اتاق دختر را طرد کردند. معروف شده بود به این که با پسر های مختلف دیده می شود. وضع مالیش بهتر شده بود. به من گفت که پدرش دوباره پول می فرستد برایش!! و من خدا را شکر کردم!! بچه های اتاق نمی خواستند با او هم اتاقی باشند. در جمع ها راهش نمی دادند. بخاطر مشکلات مالی اش سفره اش را هم جدا کرده بود. سر و صدای کار هایش به گوش دانشگاه که رسید،کار را  هم از او گرفتند. کلی با او حرف زدم. کلی اخطار دادم به او!!  آن زمان ها بخاطر اینکه تا بحال ندیده بودم چنین چیز هایی را و در خانواده من روابط دختر و پسر تعریف نشده بود!! فکر می کردم خوب چه اشکالی دارد یه دختر بایک پسر حرف بزند و یا برود رستوران و یا توی خیابان با هم دیده شوند!! چرا همه اینقدر بد برخورد می کنند برای اینکه یه دختری با یه پسری می خواهد حرف بزند. شاید اصلا بخواهند عروسی کنند؟!!! بعد ها فهمیدم که وقتی می گویند فلانی با یک پسر است یعنی چه!! آن موقع ها واقعا ساده و زود باور بودم. سال سوم که رسید یکی از کارمند های حراست آمد پیش من و بمن گفت فلانی را می شناسی؟!!شنیده بود که هم اتاقی ماست در خوابگاه. گفت به او بگو مراقب رفتارش باشه وگرنه کمیته انضباطی میره!!   همان موقع ها و شاید قبل ترش بود که ما به دعوت یکی از بچه ها رفتیم اصفهان!! او هم که مادرش اصفهان بود اصرار کرد که باید یک شب هم بیایید برویم خانه ما!! آن شب بود که من تازه تازه فهمیدم چقدر خوشبختم!! چقدر خانواده خوب داشتن نعمت است!! چقدر زندگی شیرینی دارم و خودم بی خبر از کوچکترین مشکلاتش می نالم!! فهمیدم مشکل خانوادگی یعنی چه!!! آنروز را ما بزحمت بشب رساندیم،نیمه های شب  بود که من به هوای آب برای اولین بار توی زندگیم منقل و ... را دیدم.  سه نفر دور ان جمع شده بودند و مشغول بودند. نفیسه هم که بیدار شده بود  به من پیوست و از لای در تا صبح تماشا کردیمشان و هردو از ترس خواب بچشمانمان نیامد که هیچ، طبق اخلاق بد من که برای همه چیز برنامه ریزی می کند، تمام وقت داشتیم فکر می کردیم که اگر این ها مست شدند و حالشان بد شد و اگر آمدند توی این اتاق ما چکار باید بکنیم و .. از این حرف ها!! مگر چند سالمان بود؟!! فوق فوقش 18 19 سال!!! خیلی ترسناک بود باور کنید!!. صبح روز بعد هم فراری شدیم به خانه دوست دیگرمان!!

وقتی کارمند حراست پیغام را به من داد تا به گوش هم اتاقی(دختر خوانده ام) برسانم. با زمینه سفری که برایتان تعریف کردم همه منجر شد به دعوای من با دختر خوانده ام. از بعد از آن سفر عملا ما روابطمان با او کم شده بود. فقط من و نفیسه بودیم که گاهی جوابی و یا حرفی می زدیم با او. بعد از اخطار حراست من هم کامل او را کنار گذاشتم. یکروز تنها که بودیم من و نفیسه و او  کلی حرف زدیم با او و گفتیم که اگر می خواهد ادامه بدهد به این رفتارش باید از اتاق ما برود ،... 

خیلی این انتظار ما طول نکشید البته!! چون چند وقت بعد شنیدیم که کمیته انضباطی تشکیل داده اند برایش و یک نفر او را با کسی دیده بود. و این شد که از دانشگاه اخراجش کردند و شرط کردند که باید با آن پسر ازدواج کند.

ما پدر دوستمان را فقط همان روز ها دیدیم که آمده بود برای اینکه دخترش را کتک بزند که چرا آبرویش را برده!!!! بعد از آن شنیدیم که برای اینکه بتواند ادامه بدهد به درسش با آن پسر ازدواج کرده و بعدترش شنیدیم که از آن پسر جدا شده و با یکی دیگر که 25 سال بزرگتر از او بود ازدواج کرده!! بعد از آن زهره گفت که دوستمان وکالتش را تمام کرده و مشغول بکار شده و پسر دار شده!!! و خدا رو شکر که همه آن کار ها را کنار گذاشته و به زندگیش چسبیده!!! باز خدا را شکر می کنم. دختری که روبه روی من نشسته بود هنوز در آن جمع منفور بود. با اکراه سلامی رد و بدل می شد. از تعریف خاطره های قدیمی هیچکدام سهم او نبود!!! ولی او راضی بود بماندن در آن جمع و نشیندن اسمش. به همسرم گفت: این خانمی که شما دارید با سیاست منو ترک سیگار داد بخودم اومدم  و دیدم که از سیگار بدم میاد و دیگه نمی کشم سیگار!!! وقتی من را به همسرش معرفی می کرد  گفت این آیداست!!  از خانواده ام برایم بیشتر بوده تو اون سالهای سخت!!

 گذشته برای من گذشته!! هیچ کس را بجرم گذشته اش نباید قضاوت کرد. تاوان گذشته قبلا پرداخت شده و تا ابد نباید ادامه پیدا کند!!  خدا را شکر که خوشحال بود از زندگیش!!

جمع ما!! همه ما زنها!! کوچک و بزرگ،بلند قد و کوتاه قد، همه متعلق به یک دوره  سخت هستیم. دهه 60!!! دوره ای که همه ما زنها بهای سنگینی برای بودن و در جامعه بودن و به ثبات رسیدن پرداختیم. سختی کشیدیم و تلاش کردیم . برای زندگیمان و بهتر زندگی کردن جنگیدیم!! برای ما گذر از طنازی و معصومیت دخترانه تا رسیدن به آرزوهای ریز و درشت زنانه خیلی طولانی تر گذشت. اینطور نیست؟!! شاید برای من اینطور بوده!!  این آدمها از جای جای ایران توی خوابگاه بودند. یه جامعه آماری کوچیک!! می گویند مشت نمونه خروار است. اینطور نیست؟! هر کس  داستانی داشت برای زندگی و متفاوت بود از دیگری.هر کس تعریف دیگری داشت از زن بودن!! آن زمان ها وقتی از تک تک ما می پرسیدی چکار می کنی؟!! چطوری؟!!  همه تقریبا مشابه بودیم. میگفتیم خوبیم درس داریم امتحانات نزدیک است. بیا برویم میدان امام بگردیم!! بیایید امشب پیش ما خوش بگذرانیم!!

ولی همه ما در دو زمان متفاوت واقعا فرق داشتیم با الانمان!! دختران سرخوشی بودیم که بزرگترین دردمان درس های دانشگاهمان بود. و شاید استثنا هایی هم مثل دختر خوانده ام  وجود داشت که از همان اول  بچگی نکرده بزرگ شده بود!!!

در آن جمع روز جمعه که می پرسیدی چطوری؟! چکار می کنی؟!! جواب ها دیگر واحد نبود!! یکی  جواب می داد خوبیم کار و بار هست !! یکی می گفت خوبیم فعلا با هم خوشیم یکی پاسخ می داد خوبم با بچه مشغولیم یکی می گفت بد نیستم دارم طلاق می گیرم. یکی  هیچ چیز نمی گفت!!! اینها عوارض بزرگ شدن است. ما همه با هم زن شده ایم!!! زن هایی از جنس شیشه !!!شیشه های ظریفی که با هر تلنگر بار جدیدی را بر دوش می کشند. با همه توان با زندگی می جنگند. بیشتر از مردان!! حتی نه در کنار مردان که بالا تر از مردان که درد آنها را هم باید بجان بخرند!! ما دهه شصتی ها آفریده شدیم برای دویدن! موفق شدن!! و به نتیجه رسیدن!! هیچ نسلی بیش از ما  نجنگیده برای  بودن و خوب بودن و بهترین بودن!! خدا را شکر هر چند که دوستانم همه خوشحال نبودند ولی همه در کارشان و تحصیلشان تقریبا بهترین بودند.

جمع ما  تمام آنروز را برای با هم بودن وقت داشت. بعد از مدت ها از ته دل خندیدیم همه ما!! بعد مدتها بقول مامان عسل  18 ساله شدیم و بدون دغدغه!!!!  عجیب است که نقش پدر و مادری من و نفیسه هنوز هم ادامه داشت در این جمع بعد از 14 سال. نفیسه اشپزی کرده بود . من که رسیدم  زهره که همه برنامه را هماهنگ کرده بود  با خنده به بچه ها گفت. دوستان آیدا اومد من پستم را تحویل میدم!!نیشخند 

از آن روز قشنگ دو هفته ای می گذرد من هنوز در رویای لحظات شیرینش سپری می کنم. ایراد بزرگی است ولی، از آن جمع با همه خوشی هایش که بیرون آمدم باز همان ترس دوباره تمام وجودم را در بر گرفت!!غم همه دوستانم و مشکلاتشان غصه دارم کرد. هنوز هم می دانم اگر باز بخواهیم جمع را تکرار کنیم دوباره دیدنشان سختم است!! نمی دانم چرا؟! ولی هست!! چیز هایی هست که حتی محیط مجازی امنیت گفتنش را نمی دهد!!! ولی آنها هم مال گذشته اند و اگر این جمع ها نباشد، برای همیشه در گذشته برایم خواهد ماند!! شاید سالها بعد،.........

 

شاید..... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان فرخنده
23 بهمن 92 13:40
اين دوره ها خيلي خوبه ولي چون تو فوق العاده قلب رئوف و مهربوني داري از دوباره ديدن اونها ومشكلاتشون ناراخت ميشي در مورد سنمون هم درست حدس زده بودم من متولد اسفند 58 هستم
مامان آیدا
پاسخ
شما عزیز دلمی من از شما کوچیک ترم من شهریور 60 هستمولی با 59 ای ها هم دوره شدم
مامان سهند و سپهر
24 بهمن 92 9:05
مرسی آیدا جون غرق خوندن شده بودم کسانی میومدن و میرفتن و مزاحم خوندنم میشدن ولی بالاخره خوندمش خیلی زیبا نوشته بودی خیلی. دقیقا منم مثل تو . تا قبل از دانشگاه فکر بعضی چیزها هم به سرم خطور نمیکرد جوری که بعدها که از نزدیک میدیدم شاخ درمیاوردم که به قول شما چنین چیزهایی هم وجود داشته و برای دخترها هم بوده!!! بهرحال فرهنگ و خونواده و بزرگ شدن توی محیط های خاص خیلی تاثیرگذاره. خیلی جالب بود. همه جوره داشتین توی این 20 نفر. مرسی آیدا جون ممنون از قلم زیبای شما
مامان آیدا
پاسخ
حتما خانواده کاملا تاثیر گذارره .دقیقا همه جوره داشتیم تو دوستانمان.واقعا یه دانشگاه زندگی بود.دید منو خیلی به اطرافم عوض کرد.یه نکته که تو متن میخواستم بیارم و یادم رفت اینه که اگر تو پیش زمینه مناسبی نداشته باشی و با پیمانه خالی بری توی این خابگاه ها.معلوم نیست چه بلایی سرت خواهد اومد.انگار که زمینه وجود داره برای هر کاری کردن و خدا میدونه اگر آدم با برنامه ای نباشی چه بلایی بسرت خواهد اومد. مرسی که هستی عزیزم.شما همیشه به من لطف داری مهربون
ادی
24 بهمن 92 9:53
دهه ی 60!!!!!! اونم اول 60 مثل ما. منم اذر 60 هستم. واقعا چه نسلی بودیم ما. الان خودم رو که با بعدی ها و حتی قبلی ها مقایسه میکنم میبینم ما یه جوری بودیم کلا!!!!!دانشگاهی که من رفتم الان نزدیک خونمه. ما چه جوری رفتیم دانشگاه و نسل جدید چطوری....نسل سوخته ای بودیم که بزرگ شدیم زود
مامان آیدا
پاسخ
فکر نمی کنم هیچ نسلی اندازه نسل ما همه جوره سختی کشیده باشه!! ایشالله که دیگه برای کسی تکرار نشه و بچه هامون در کمال آرامش زندگی کنند
نیلوفر
24 بهمن 92 10:09
چقدر قشنگ نوشتی آیدا. خیلی با لذت خوندم راست میگی دوران ما همه چیز عجیب بود. همه چیز قبح داشت. همه چیز نا آشنا بود. الان از دیدن دختربچه های 16-17 ساله ی سیگار بدست که عین زنهای بدکاره ی دوران ما آرایش کردن آدم قلبش درد میگیره و نگران فردای دختر خودش میشه. مگه چقدر بین اون سالها و این سالها فاصله ست؟؟؟!!!!
مامان آیدا
پاسخ
ای قربون خودت و ا ارغوانت بشم!!حق داری نگران باشی.خیلی جامعها عوض شده و متاسفانه بد شده
marzi
25 بهمن 92 21:06
داستان جالبی داشتین. من خدارو شکر وقتی دانشگاه بودم تو شهر خودم بودم و تو خونه خودمون و خداروشکر فضای خوابگاه رو ندیدم. هرچند بعضی ها میگن خوابگاه بیشتر خوش میگذره. ایشاالله پایان قصه همه ی شما با خیر و خوبی باشه.
مامان آیدا
پاسخ
الهی آمینخوابگاه واقعا خوش می گذره
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد