سلام دوباره
سلام سلام!! دلم برای اینجا آمدن تنگ شده بود. دلم برای تک تک شما دوستان گلم تنگ شده بود. بشدت به این سایت و دوستای گلم عادت کردم این چند وقت که نبودم خیلی سخت گذشت. البته هنوز هم خیلی شلوغم و از صبح تا شب جلسات رنگ و وارنگ و بودجه بندی سال بعد و هزار و یک کار دیگه هست. ولی خدا بخواد سختی رو رد کردم.
این چند وقت حسابی برنامه هام پر بوده و مثل همیشه که زندگی من رنگ آرامش نداره حسابی بالا پایین شدم. اول از همه بگم که توی یه بحث داغ داغ هفته پیش استفا دادم از کارم و با قهر از شرکت اومدم بیرون. خیلی دیگه اذیت داشتن می کردن و حجم خیلی سنگینی از کار رو روی سرم خراب کرده بودند و فکر می کردند چون خانمم صدام در نمی یاد و می تونن هر کار که بخوان بکنن. منم استعفا دادم با خوشحالی، به خیال خام خودم که یک مدت استراحت می کنم و به کار های عقب مانده ام می رسم و یکم به خودم می رسم. ولی فقط یه روز طول کشیدنفس راحت من. از سازمان بازرسی کل حمله کرده بودند به شرکت ما و خلاصه ما مجبور شدیم دوباره بر گردیم وکار ها رو جمع و جور کنیم و کمک برسونیم به روئسا!! این بود که ما دوباره بر گشتیم سر جای اولمون و فعلا تا بعد از عید هستم تا بعد ببینم چقدر می تونن تصمیم به رفتن منو عوض کنن.
تو این 2 3 هفته اتفاق خوب دیگه ای که افتاد نومزدنگ خواهرم بود و اتفاقات قبل و بعدش که خیلی خوشحال کننده بود. نمی دونم چرا فکر می کردم خواهر کو چولوی من هنوز کوچولوه و حالا حالا ها زوده عروس بشه پریروز با یه حساب سر انگشتی فهمیدیم 27 سالشه خواهر کوچولوی من!!! چقدر زود بزرگ شد!!! آقای داماد همسن خواهرم هست و اینجا تنها زندگی می کنه!! اینه که من شدم مادر داماد. نه اینکه به قول خواهرم که میگه تو اخلاقت مادر بزرگیه!!! داماد هم تصور کرده که من 60 سالی سن دارم و تو همه چی با تجربه ام!!! رفتیم برای پسرم که همون داماد میشه کت و شلوار خریدیم که بیاد خواستگاری خواهرمون. حلقه نشون خواهرم رو من با داماد رفتیم خریدم،گل انتخاب کردم و سفارش دادم که داماد جان بیاره برای خواستگاری ،..... اینه که الان یکم گیج شدم، من دقیقا فامیل عروس بحساب میام یا مادر داماد؟!!! ایشاالله که خوشبخت باشن این دوتا فسقلی ها فردا هم تولد خواهریه با داماد دست به یکی کردیم سورپرایزش کنیم. مامان و بابا هم امشب بر می گردن و فردا همه دور هم جمع هستیم.
عرض کنم که یه رژیم شروع کردم با یکی از دوستان همین جا!!! من همیشه از قرار گرفتن تو چارچوب فراری بودم. و از اونجایی که بسیار لجباز هستم ,وقتی میگن چیزی رو نخور بیشتر دلم می خواد بخورم اون چیز رو!!!!اصلا کی گفت رژیم بگیری هان؟!!!! خلاصه سخته ولی خیلی وقت پیش باید شروع می کردم این وزن رو پایین آوردن. امروز روز سوم هست!! ومن 1 کیلو و 200 کم کردم. از امروز هم میرم پیاده وری تپل که تاثیرش بیشتر باشه خدا بخواد!!
خانه تکانی هم شروع شده و فعلا دارم توی کمد ها رو تمیز می کنم، خدا بخواد باید تا آخر این هفته تمام کنم و خانه تکانی رو هم پروندهاش روببندم.
از درمان هم،..... خبری از پری جان نیست. چند روز پیش به اون خانم که تو نوید مسئول پرونده ماست ،خانم قاسمی ،زنگ زدم که چکار کنم. او هم گفت که باید صبر کنم تا خود بخود پری جان مهمونم بشه. بعد قرص ها رو شروع کنم. اینه که هنوز منتظر قدوم مبارکشون هستم. تا خبری نشه نمی تونم اقدام بعدی رو شروع کنم. این چند وقته با وجود اینکه مرتب سعی می کردم از فکر نی نی دار شدن بیام بیرون و انقدر هم گرفتاری های دیگه داشتم که بشه به این موضوع فکر نکرد ولی خوب آدم منتظر همیشه منتظره!!! هیچ وقت آرامش نداره تا به اونچه منظرش هست برسه!! پریشب داشتیم با همسری حرف می زدیم. حساب کردیم اگر حتی همین سال دیگه نی نی بیاد تو زندگیمون وقتی نی نی 25 سالش بشه ما 60 سالمونه!! بعدش رو نمی گم چه فکر هایی کردیم که هر دومون حالمون گرفته شد!! در همین حد داشته باشین که یه سوال ساده مطرح شد. با این اوصاف بنظرتون ما عروسی بچمونو می بینیم؟!! خدایی گناه داره بچه طفلکی تا میاد جوونی کنه باید از پدر و مادر پیرش مراقبت کنه!!
گمونم بهتره ادامه ندم می ترسم این پستم هم تلخ بشه!!
دوستون دارم یه دنیا!!