سام نازنین ماسام نازنین ما، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

کودکانه

9 ماه تمام

داشتم فکر می کردم کاش میشد ازت سوال کنم نه ماه زندگی زمینی چه حالی دارد... برای من این مدت مثل برق گذشت.. خوش نگذشت ولی خیلی سریع همه چیز در گذره... عزیز جانم شما با اون همه انرژی و شور زندگی زندگی ما رو هم حسابی رو دور تند انداختی... عکس های نوزادیت رو که نگاه می کنم متوجه روند سریع بزرگ شدنت میشم... راست می گفتند دوستان آی دلم برای در آغوش گرفتن تن سبک 3 کیلویی ات تنگ شده.......روز های سختی بود ولی دلم تنگ شده برایت.. چند روزی هست که توی روروئک مثل فشفشه طول و عرض اتاق ها رو طی می کنی و با صدای بلند ددد بابابابا مه مه مه می خونی... تقریبا اسباب خانه جمع شده.. فرش ها رو هم جمع کردم که راحت و بدون مانع به اطراف بری... شیطون شدی گل پسر...
7 آبان 1394

...

می خوام بنویسم ولی دست و دلم به حرفم گوش نمیده... زمان نچندان دوری اینجا خونه دلنوشته های من بود.. وقتی دلم شکسته بود.. وقتی شاد بودم.. وقتی دلگیر بودم.. وقتی غصه دار بودم.. خیلی وقتها می نوشتم و بلافاصله مرتب چک می کردم تا کلی پیام های دلگرم کننده از انسانهایی که هرگز ندیده بودمشون بخونم و حالم بهتر بشه.. گاهی دلم باز میشد از داشتن این همه دوست.. گاهی فقط فراموش می کردم ... یه جورایی اینجا محل فرار از دنیای واقعی بود برام.. دقت کردید داشتن فقط یک نفطه مشترک میتونه چقدر آدمها رو بهم نزدیک کنه?  بدون هیچ توقع آدمها همدیگر رو اینجا می خونن و با وجود پاکشون انسان ها همدیگر رو دوست دارند.. با غم همدیگر غم دار میشند.. با شادی کسی که هرگز ند...
6 مهر 1394

ما اومدیم

سلام سلام با کلی عکس اومدیم.. کم کاری این 6 ماه رو جبران کردم تا تونستم جدید ترین عکس هاتو اینجا گذاشتم..   عکس ها رو برید ادامه ببینید دوستان عزیز دلم این جدید ترین عکست هست که دیروز  موقع رفتن پارک ازت گرفتم.. اون دو تا دونه برنج هات هم معلومه.. این ها هم جدید ترین عکسهات که مال همین هفته های پیش هست که مهمون مامان بزرگ و پاپا جون بودیم     من عاشق  این عکستم پسرک شکموی من. غذا رو که بهت می دادم با قاشق غذا با دهان باز تا خود بشقاب تعقیب می کردی که یک وقت قاشق بعدی دیر نشه نفسم همیشه بخند.. همیشه خوب باش.. همیشه...
23 شهريور 1394

دندان پسرکم

پسرگم دقیقا در 6 ماه و نیمگی اولین دونه برنج هاش در اومدند... کمی زود بود همه تعجب کردیم... چند روزی بود بیقراری های گاه و بیگاهت رو پای تغییر آب و هوا می گذاشتیم.. دیروز ولی طبق معمول مشغول گاز گرفتن من بودی موقع شیر خوردن که احساس کردم از همیشه دردناک تر شده ...نگاه که کردم دیدم بععللللله گل پسرم دندونش در اومده.... قربونت بشم هر چی می بینی می خوای گاز بزنی البته هر چی بجز دندونی های رنگارنگی که برات می خرم... حالا دیروز پاپا جون و آنا جون یک عروسک پلیشی برات گرفتند فعلا فقط اونو گاز می زنی.... بنظرم اینجا حالت خیلی بهتره.. حال منم بهتره... در کنار مامان بابا بودن واقعا کیف میده.. ولی شما از همه بیشتر داری خوش می گذرونی... موندم برگردیم ت...
27 مرداد 1394

شش ماهه شدی

روزها با چه سرعتی می گذرند... پسرک مریض شده.. گوشش عفونت کرده... کوچولوی دوست داشتنی مامان بی حال بر اثر آنتی بیوتیک همش می خوابه.... غدا هم نمی خوره.. فقط آبمیوه.. پسرم  کمی تنبلی در حرکت کردن... کلا ولو بودن رو دوست داری...  خیلی زیاد داری به من وابسته میشی.. به کسی نگو ولی من عاشق اون دستای کوچولوتم که م م مم کنان دنبال من می چرخه.... البته سعی می کنم زیاد بغلت نکنم که عادت نکنی ولی یعنی می میرم وقتی دیتاتو بطرف من دراز می کنی که یعنی منو بغل کن.... عادت کردی شبها به سمت من می چرخی با یک دست صورت منو می گیری و با دست دیگه انگشت دستمو..بعد صورتت رو روی بالش می مالی و می خوابی... بابایی حسودی می کنه.. مرتب میگه بگذارش تو تخت خودش ...
9 مرداد 1394

پایان چهار ماهگی و شروع غذا خوردن

  خوب سلام گل پسر.. شما امروز چهار ماهت تمام شد و رفتیم واکسن زدیم.... یکم اذیت شدی ولی فعلا بسختی موفق شدم بخوابونمت.. تا خوابت می بره پات رو تکون میدی و جیغ بنفش می کشی.. اجازه نمیدی تو تختت بگذارمت مدتب تو بغل می خوای باشی.. خدا کنه دردش از این شدیدتر نشهه خیلی بدجور گریه می کنی از درد کبود میشی نفسم.. عرض کنم که وزنت 6850 بود و قدت 64 دکتر راضی بود ولی وقتی بهش گفتم شیر خشک دو نمی خوری گفت که غذا رو شروع کنی... برای شروع با یک قاشق آب سیب شروع کردی... آب هویج.. سرلاک برنج و سوپ ساده و در نهایت آخر های ماه زرده تخم مرغ اجازه داری بخوری.. خدا کنه معده کوچولوت اذیت نشهه  چون شنیدم از 6 ماهگی به بعد معده ات آنزیم دار میشه..هفته ...
9 خرداد 1394

این روزهای من و پسرم

سلام سلام.. این روز ها بطرز وحشتناکی گرفتارم... یکسری تغییرات توی خونه داریم.. باید خانه رو بفروشیم و از طرفی خانه بخریم.. اسباب کشی داریم.. از طرفی چون شما بین ما می حوابی و مامان و بابات هم هردو درشت و تپلی هستند سه تایی تو تخت سختمون بود برای همین تخت بزرگتر خریدیم.. ولی اون هم دیر میاد و ما سرویس قبلیمون رو فروختیم و رسما روی زمین تشک می اندازیم و شما خییییلی کیف می کنی.... از شما بگم والا بچه های دیگر رو نمی دونم ولی فکر می کنم شما خیلی زود همه  چی رو تچربه کنی.. آب دهانت راه افتاده و دکترت در کمال تعجب گفت که احتمال داره شما تو این ماه  دندان در بیاری که خیلی زوده... ولی همه چیز رو گاز می  گیری و به دندونیت هم علاقه خاصی...
24 ارديبهشت 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد