سام نازنین ماسام نازنین ما، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

کودکانه

در من فرشته ای آرام خوابیده

اون قلب کوچولوت داره تند تند میزنه  معجزه خدا الان درون من جریان داره.... نبض یک زندگی به زیبایی داره آهنگ  حیات رو درون من بصدا در میاره...فرشته کوچولوی من بسرعت داره در من رشد می کنه و من بی خبر و دل نگران منتظر نشانهای از حضورشم.... خدای مهربونم هزاران بار شکر و سپاس ... ممنونم که به من این نور حیات رو دادی... حالا روز هام قشنگترن...حالا صبح که چشم هام رو باز می کنم نا خداآگاه دو نفریم که به خدا سلام می کنیم.انگار زندگی روح دوباره به من داده.... عزیزم باش و زندگی کن...که زنده ام به بودن تو... خدا رو صد هزار مرتبه شکر..هستی.. سالمی.. جات محکمه... و اون قلب کوچولوت داره تند تند میزنه..شما الان هفته ۹ هستی...و من و تو دو ماه رو با ...
24 تير 1393

بدون عنوان

هیچ وقت اینقدر از خانه نشینی لذت نبرده بودم.. یک عالمه کتاب گرفتم و مشغول مطالعه هستم.کاری که همیشه ازش لذت می برم و می تونم ساعتها بنشینم بدون اینکه حوصله ام سر بره. حال عمومیم خوبه البته به استثنائ دو روز پیش که رفتیم بیرون و برای خواهرم حلقه خریدیم.وقتی برگشتم باز لکه بینی داشتم. ولی خدا رو صد هزار بار مرتبه شکر وقتی استراحت می کنم هیچ مشکلی وجود نداره. همسری هم خیلی کمک می کنه و تقریبا دیگه همه کارهای خانه رو اون انجام میده و من فقط استراحت می کنم. دیگه با این وضع نمیشه دنبال کارهای خواهری رو بگیرم به مامانم گفتم که باید خودش بیاد. البته دروغ نباشه بیشتر خودم بهش احتیاج دارم تا خواهری... خوب همانطور که گفتم باید یک تصمیم خیلی جدی برای ...
21 تير 1393

خانه نشینی

درست بعد از نوشتن پست قبلی ,یک جلسه با مدیرم داشتم. کاری رو که تمام و کمال من انجام داده بودمش و کاملا در جریانش بودم,همکارم رو چون آقا بود برد توی جلسه,بنده خدا همکارم که اصلا نمی دونست چه خبره هی می اومد بیرون و از من می پرسید که فلان موضوع جریانش چیه.. بعد هم در نهایت جلسه خوب پیش نرفت و افتاد به زمان دیگه ای. مدیرم هم من رو دعوا کرد که چرا همکارم رو خوب توجیه نکردم ...فکرش رو بکنید چه مدیر روشنی دارم من.... همان موقع ها بود که احساس کردم  باز سر و کله لکه های قهوه ای پیدا شده.... این بود ک دیگه اصلا صبر نکردم و بدون اینکه به مدیرم بگم اومدم بیرون...مستقیم رفتم بیمارستان ...دستیار دکتر اونجا بود تا منو دید که رنگم مثل گچ سفید شده من...
17 تير 1393

تبریک

محیا مادر شد...  هیچ واژه ای نیست برای ابراز خوشحالی ام برای کسی که آیینه ام است.اما به مراتب قوی تر از من... محیا مادر شد ....... آنقدر که معجزه مادری ام هنوز باورم نمی شود..همانقدر خوشحالم برای محیا جانم.... هنوز توی این همه هم زمانی من و محیا مانده ام انگشت بدهان.. الهی که ۹ ماه بارداری گوارای وجودش..خدا رو شکر برای این خبر خوب.. خدا رو شکر ...
16 تير 1393

گاهی کمی بیشتر

پر از احساسات ضد و نقیضم... پروانه های دلم از پیله هاشون دراومدن تو همه وجودم حس قشنگ مادری رو فریاد می زنن... یک حس غریب هر روز صبح نوازشم می کنه و بهم صبح بخیر میگه!! هنوز باور آنچه که برام اتفاق افتاده توی سایه روشن تردید هام جا مونده... هر روز صبح نا خدا آگاه دستم روی شکمم می ره و انگار می خواد مطمن بشه که اونچه  می بینه خواب نیست!! هنوز سونو و بی بی چک روی میز کنار تختمه تا هر روز صبح ببینمش!!! دوست دارم عاشقی کنم..  روی تخت می خوابم به آسمون ها زل می زنم.. خدای خودم رو برای این روز ها و این شادی که توی دلمه لحظه به لحظه شکر می کنم... هنوز درکش نمی کنم.. یعنی یه ترسی توی دلمه که دست خودم نیست....  هیجان این خبر رو ...
16 تير 1393

من یک مادر هستم

سلام دوستان همیشه همراه  من برگشتم.. فرشته ای از اسمان آمد و من آمده ام برای غبار روبی خانه اش!! تا 7 ماه دیگه که می خواد بیاد همه چیز مرتب باشه برای آمدنش پر از احساسات متناقضم.. دارم سعی می کنم هیجانم رو کنترل کنم و براتون از اول بگم که چی شد و چی قراره که بشه.... همه میدونید که من الان چند وقته توی رژیم خیلی سفت و سختم... و یک عالمه قرص چربی سوز و ویتامین و این جور چیز ها مصرف می کردم. چند وقت گذشته خیلی حال بدی داشتم همه چیز های زندگی قاطی شده بود هم کار و هم زندگی و هم درس و رژیم و...دو هفته پیش که پیش دکتر رفتم و دکتر گفت گه عفونت هم دارم  حتی کاملا معاینه ام کرد... من اون زمان حامله بودم!!!!خودم هنوز باورم ن...
14 تير 1393

می رقصم و می رقصم و عاشقانه می رقصم...

بسم الله نور...بنام تک معمار عالم... در جشن رمضانش مهمانم کرد.. که چه مهمانداریست خدای مهربان من!!! باز هم من را غافلگیر کرد... در اوج نا امیدی... باز هم عشق را یاد آوری کرد... خدای مهربانم خدای بخشنده ام.. خدای بی نظیرم.. تو را تا ابد برای این لحظه ها شکر خواهم کرد..... خودت نگهدارم باش که جز تو هیچ کس نتوان نگهداشتنم و نگهداشتنش را ندارد........ خدایا تا ابد عاشقانه خواهم رقصید.... می رقصم و می رقصم و می رقصم.. مهربانتر جانم.. دوستان همیشه همراهم... دلم نیامد بیشتر از این منتظرتان بگذارم... به دعای تک تکتون نیازمندم تا مثل همیشه آرامش بگیرم در کنارتان... بیش از این نمیتونم بنویسم بعدا سر فرصت میام پیشتون.... آیدا 7 ه...
12 تير 1393

من تنها

صدای بوق ممتد ماشین،خودم را آزار می دهد. آنقدر ذهن آشوبم که طول می کشد یادم بیاید چقدر صدای بوق این ال 90 ها بلند و ترسناک است. توی ذهنم هزار و یک گلوله آتشین پراکنده وار فقط به دیواره ها می کوبند.ذهنم داغ شده از حرارتشان. تحمل بی مبالاتی راننده جلویی را دیگر ندارد. صبح زود است. تمام شب را چشم هایم گریه کرده... نگاهم را از جلو می دزدم و به کوه آزمایشها و جواب آزمایشها و سونو ها عکس رنگی و لاپراسکوپی های کنار صندلی نگاه می کنم.جای همه سوزن ها و عمل ها و قرصها تیر می کشد روی بدنم. چند روز هست که معده ام فریاد می کشد. آخرین آزمایش را که گرفته بودم خودم نگاهش کردم. خیلی چیز ها نیست که باید باشد... انگار از قبل می دانم چه چیزی در انتظارم...
2 تير 1393

خانه بی صاحب

اینجا خانه ای است که متعلق به کودک من است خانه کودکی که کودک ندارد، می شود خانه بدون صاحب تا رسیدن خود صاحبخانه در این خانه را قفل می کنیم... هر وقت صاحبخانه رسید می آییم برای غبار روبی تا آن روز حضور نگهبان این خانه هم بی مناسبت است. می روم ولی برای دیدن همسایه هایم  گاه گاهی سر می زنم تا همیشه دوستتان دارم ...
27 خرداد 1393

Ay lo lo le voo lee

نیلو جان این برای شماست. خیلی وقت پیش قولش را داده بودم. متن لالایی به زبان روسی ، ممکنه اشتباه نوشته باشم. بیشتر ترجمه اش رو مد نظرم هست. لینک این لالایی بسیار زیبا رو پایین همین پست آوردم. روی لینک کلیک کنید. خیلی زیباست. Ay lo lo le voo lee Nalley c,elly vuu lee taysi inna vuu lee stali dumma tiara c,emdi c,atgo gaa to vaa c,rivu vac,ga cimeto gaa crinet vot guu maloc,ka goli hac,ga vuu cire adi tiba spittivaa koli sac,ka helestivla ali dila sac,kavla لالا لالایی جان من آرمیده کودک همچون قند شیرینم کودکم از همه شیرینیها دلربا ...
25 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد