سام نازنین ماسام نازنین ما، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

کودکانه

به بهانه بودن تو

برای زنی که سالها آرزوی داشتن فرزند و بارداری داشته,و دیدن عشق مادرانه زن همسایه به دختر کوچولو مثل یه آه بزرگ همیشه راه گلوش رو می بسته,یک اشارت حتی از احتمال داشتن تو میشه هم دنیا.میشه یه لبخند از ته دل که سالها حسرت بدلش مونده بوده....میشه هر رو ز شکر و ستایش... میشه زیباترین معجژه خدا...که امید رو بهزندگی زنگ زده من هدیه کرده....ممنون که هستی خدا.... ممنون که همیشه بودی..حتی لحظه ای تنهام نگذاشتی.. حتی تو اوج ناامیدی  و بد اخلاقی های من..... خیلی مهربونی.... تک تک این لحظه ها طمع معجزه زیبات,شادی رو به ما هدیه کرده.. قدرش رو می دونم..... آرزو می کنم از صمیم قلب آرزو می کنم همه دوستانم این لحظه ها رو تجربه کنند...می دونم که می کنند....
11 شهريور 1393

مامان گیج...

 واقعا چقدر می تونه یک نفر بی حواس باشه.... از دو هفته قبل منتظر ۳ شنبه باشه که می خواد بره دکتر... از ۳ روز قبلش حساب کنه و سوال هاشو بنویسه که چی می خواد بپرسه.. بعد شب که میشه از همسری بپرسه که اونم می خواد بیاد برای سه شنبه دکتر .. بعد همسر بهش بخنده که کجااااااایییییییییییی....... سه شنبه که امروز بود!!!!!!!!! بدینترتیب وقت ملاقات با دکتر رو از دست بده.. و تازه سر همسرش داد و بیداد کنه که چرا یادش رفته که وقت دکتر رو یاد آوری کنه.. و تازه بازم اصرار کنه که اشتباه میکنه همسر و امروز دوشنبه هست و همسر رو متهم  کنه که دارهاذیتش می کنه..... واقعا که... چه آدم هایی پیدا میشن ها....... خیلی خنگی آیدا
4 شهريور 1393

چهارشنبه تلخ

  جان مادر نگاهم که به قلب کوچکت افتاد همه چیز از یادم رفت.. همه درد ها و دلشوره ها  همه بد خوابی ها و حتی آزمایش نگران کننده... از ۳ شنبه با سر درد وحشتناکی از خواب بلند شدم.. سر گیجه و سر درد  و بد خوابی شب قبل و درد استخوان های پاها... به دکتر زنگ زدم گفت اگر بهتر نشدی بیا ببینمت... حدود عصر بود که سر درد آروم گرفت ولی جاش رو به اسپاسم های دردناک تو واژن داد.. باز به پهلو درز کشیدم و مرتب از خدا خواستم که حداقل درد پا هام رو آروم تر کنه.... واقعا خیلی روز بدی بود.. چهارشنبه کمی بهتر شدم. با مامان رفتیم امام زاده صالح که نذر هامو بدم .. بعد که بر گشتیم گرما هم مزید بر علت شد و دوباره همه درد ها افتاد بجونم... دیگه تا...
31 مرداد 1393

پایان سه ماهه اول

وای عزیزم بالاخره ۳ ماه اول رو با هم تمام کردیم..... خدای مهربونم رو شکر می کنم بخاطر این ۳ ماه زیبا ترین روز های زندگیم..... فعلا و خدا رو صد هزار مرتبه شکر حالمون خوبه.. چند روز پیش رفتم و برات کلی لباس های کوچولو کوچولو خریدم و خودم کلی ضعف کردم برات.... وای که چه حسی بود خرید کردن برای آرزوهام.... همسری هم اومد.. و دیگه نگفت زوده..ولی ه می گفت حالا دیگه بسه.. میدونم که فقط بخاطر من احتیاط میکنه.  کمی دلم درد میکنه و فکر کنم اگر ادامه دار بشه به دکترم زنگ بزنم..نمی دونم چه دردی طبیعیه و چه دردی علامتخطره..الان به نظرم همش علامت خطره.. راستیجواب زبانم هم اومد.من نمره ام رو گرفتمولی همسر کمی کم آورد و باید دوباره امتحان بده..هر چه ...
25 مرداد 1393

سونوی غربالگری هفته ۱۲

 راستش  اونقدر خسته ام که توان نوشتن ندارم. این پست رو بعدا با ذهن و جسم آزاد کامل می کنم فقط اومدم بگم..بقول همسر جان بچه ای که تو سه ماهگی ۷۰%پسر شده ,تو چهار ماهگی مردی  میشه واسه خودش..... خودم خیلی خوب نیستم ولی گل پسرم در سلامت کامل تو دلم که الان از درد داره می ترکه آروم خوابیده... زودی میام براتون تعریف می کنم.. ........... خب یکم حالم بهتره الان.... عرض کنم که  دیروز صبح  زود دم آزمایشگاه بودم...چون گفته بودند که خیلی معطلی داره منم برای خدم نون و پنیر و میوه برده بودم...انگار رفته بودم پیک نیک... کارهای اولیه که انجام شد خون و فشار و قد و وزن رو اندازه گرفتند و رفتیم برای سونو..... از ساعت ۸ تا ۱۲ م...
20 مرداد 1393

دردهای شبانه من

به جرات می تونم بگم که من یکی از خوش شانس ترین خانم های باردارم...... هر چند که دوست داشتم یه دوره بارداری رو با همه ححس هاش تجربه کنم...به هر حال نه حالت تهوع و نه حساسیت به بو ها و نه هوس کردن هیچ نوع مواد غذاییی...یک شانس بزرگ برای من و البته به نفع همسری هست.... برای فرشته نازنینم هم شانس بزرگیه تا هر آنچه لازم داره رو بتونم بهش برسونم...تنها مسله این روز های من خواب و درد استخوان شدییییییید هست که تو ملاقات با دکتر باید بپرسم ه چرا من شبها درد استخوان شدید دارم... حدس خودم مشکل کمرم هست که باعث  میشه پاهام در یک حالت خاص خواب بره و دردناک بشه ولی دکتر این نوید رو داده بود که حداقل تا سه ماه آخر مشکلی نخواهم داشت.بخصوص. اگر وزنم رو ...
19 مرداد 1393

روز های انتظار دیدنت

این روز ها که خانه نشین شده ام ,فقط شوق بودن تو رخوت و کسالت رو از من دور می کنه... صبح به صبح که از خواب بیدار می شم با یه س نا آشنا دست روی دلم که کم کم داره حضورترو برام شفاف می کنه می گذارم  و کلی آرزوهای قشنگ به ذهنم میاد.... همسر رو که بدرقه می کنم منم بیرون میرم و یک ساعت آرام آرام راه میرم.... از هفته پیش که دکتر تغذیه دستورات غذایی رو برام نوشته قند خونم رو تونستم کنترل کنم و پیاده روی هر صبح هم به همین خاطر و برای سلامت توئه...حالا که قند کمی کنترل شده و البته لب مرز هست تا دیدار بعدی با دکتر غدد کمی آرامش بیشتر دارم..و دارماز حضور تو لذت می برم.. هنوز گاهی یک علامت سوال بزرگی برام اما کم کم دارم وجودت  رو توی وجودم باور ...
16 مرداد 1393

تو خوب باش ,من نباشم

معجزه قشنگم حالت خوب است؟!!! این چند وقت همه فکرم تو هستی..که باشی و خوب باشی و سالم باشی...دیروز جواب آزمایشم رو بردم که دکتر ببینه...گفته بود۴ شهریور ولی دلم راضی نشد..با اندک سوادی که داشتم از آزمایشم فهمیدم که هنوز عفونت دارم.وقند م هم از نرمال کمی بالاتره... فکر کردم نکنه اینها تا ۴ شهریور تو رو اذیت کنند. برای همین رفتم دکتر ...از ۸ تا ۱۱ اونجا نشستم تا پرستار آز رو برد تو...حدسم درست بود...باز  سفکسان برام نوشت و بلافاصله به دکتر غدد معرفیم کرد..... امروز پیش دکتر غدد بودم... یه داروی موقت برای کنترل تیروئید نوشته که گفت بسرعت قطع میشه. ولی اون چیزی رو که من رو نگران کرده قندمه..میدونم که برات خیلی ضرر داره و حتی ممکنه باعث سقط...
5 مرداد 1393

یکی از این روز ها

جلوی آزمایشگاه از ماشین که پیاده شدم نگاهش کردم.برایش دست تکان دادم که برورو بسلامت,ولی همچنان که نگاهم میکرد بدون پاسخ در ماشین نشسته بود... بعد ماشین را پارک کرد و کلید را بمن داد,آرام گفت ماشین دست تو باشه شاید تاکسی برگشت بی نصاف باشه و هی توی چاله بندازه ماشین رو... کلید رو به من داد و خودش رفت...وارد آزمایشگاه که شدم شماره ای گرفتم و به طبقه پایین رفتم تا نوبتم بشه.... دختر کوچولوییی توی بقل مامانشش پشت سر من وارد شد و رفت که شماره بگیره...دخترکوچولو مو طلایی  گریه شدیدی می کرد.. انگار که با محیط آزمایشگاه آشنا بود.... انگار که بارها او را به آنجا برده بودند....با لحن سوزناکی به مادرش التماس می کرد تو رو خدا طبقه پایین نریم.. میدا...
30 تير 1393

مادرانه

سلام جان مادر, سلام عزیزی که بودنم به بودنت بند است...سلام نازنین فرشته ای که در درونم آرام گرفته ای.. سلام معجزه کوچولوی من.. چقدر روز ها بود که آرزو داشتم برای وجودت بنویسم.چقدر روز هایی که آرزویم شده بود چشم هایم را باز کنم و یادم بیاید که بجای هر چیز تو را دارم..  چقدر روز هایی که چشم انتظار دلم شکسته بود..چقدر روز هایی که پر بود از نا امیدی نداشتنت... آن روز ها الان دیگر رفته اند.آن روز ها را گوشه ای از قلبم فقط بپاس اینکه از یادم نرود چقدر درد کشیدم توی صندوقچه خاطراتم نگاه داشته ام.....این روز ها اما, حال غریبی دارم..اینروز ها که همه عادت های روزانه ام بخاطر تو عوض شده...پر از حس شادی ام.. پر از امید.. می دانم که هستی...هر روز ...
28 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد